#ریما_پارت_36
رایان:ریما یه مشکلی برام پیش اومده ولی چیز مهمی نیست.یه مشکل کوچیکه که خودم میتونم حلش کنم.
ریما داد زد:امروز سرم داد زدی و گفتی که برادرم نیستی!این دلیلش نمیتونه کوچیک باشه!
کلافه گفتم:ریما تو رو خدا بهم اعتماد کن!خودم میتونم حلش کنم،چیز مهمی نیست!
نگاهش مهربون شد و آروم گفت:بهت اعتماد دارم.حالا هم برو یکم استراحت کن،شبیه جنازه ها شدی!من دیگه میرم.
رایان:یه لحظه صبر کن.
رفتم رو به روش واستادم و سرمو انداختم پایین
.ریما سرمو گرفت بالا و گفت:هرگز حتی جلوی من سرتو خم نکن!
رایان:بابت دادی که امروز سرت زدم عذر میخوام..من واقعا....
ریما:دیگه حرفشم نزن باشه؟
اینو گفت و مهربون بغلم کرد.خدایا خودت کمکم کن.اصلا دوست ندارم به محبت خالص خواهرانش خیانت کنم!دستامو دور کمرش حلقه کردم و محکم به خودم فشارش دادم.نمیخواستم اینکارو کنم ولی ممکن بود دوباره شک کنه.
ریما:غصه نخور داداشم من پشتتم.
عصبی شدم و بیشتر به خودم فشارش دادم.فکم منقبض شد و نبض گردنم میزد!انگار به این کلمه حساسیت پیدا کرده بودم!بیشتر سمت خودم کشیدمش.با وجود 2 سال اختلاف سنی هنوز دو سر و گردن ازش بلندتر بودم.ریما سرش رو سینم بود وآروم نفس میکشید.سعی کردم ریتم نفس کشیدنم منظم باشه.گیج سرمو فرو کردم تو موهاش ولی فقط اوضاع بدتر شد!آروم از خودم جداش کردم و پیشونیش رو بوسیدم.آرامشی وصف ناپذیر تموم وجودمو پر کرد.یه بوسه ی کوتاه هم رو لپش نشوندم.اولیش خالص و از روی دل بود ولی دومی.....خخخخ!ابتکار خودم بود!ازم جدا شد و یه لبخند خوشکل زد و رفت.عین کره پهن شدم رو زمین!اوووووف!چرا تاحالا دقت نکرده بودم که انقدر خوشکله؟نگاه کردن بهش نفسمو میگرفت!خدایا خودت یه راهی پیش روم بذار!
سانیار**
زل زدم بهش...به تنها دوستم!با اینکه تقریبا 6سال تفاوت سنی داریم ولی مانی برام یه چیز دیگست!شایدم دلیل این همه صمیمیتمون علاقه ی مشترکمون به پلیس و پلیس بازی و هیجان باشه،شایدم رابطه ی نزدیک مادرامونه که خود به خود ما رو بهم نزدیک کرده.مانی باقری،24 ساله،صمیمی ترین دوستم و پسرخالم،کسی که تو دنیا برام عزیزترینه!عین یه برادر کوچیکتر دوسش دارم،دوست ندارم خار به پاش بره.بعد تموم شدن ساعت اداری رفتیم خونمون.تقریبا از 18 سالگی تنها زندگی میکنم.الان 6 ساله که مانی هم باهام همخونه شده.خونه ی مجردی باعث شده بیشتر از قبل از خانواده هامون دور بشیم!از همون اولم با پدرامون مشکل داشتیم!اونا میگفتن بیاین تو شرکت ور دل ما،ما میگفتیم یا آقا پلیس میشیم یا هیچ کوفتی نمیشیم!خب تموم دعواهای خوانوادگی از یه جایی شروع میشه دیگه!رو مبل نشسته بودم و زل زده بودم به پرونده.بار دوم بود که میخوندمش.متاسفانه طبق اطلاعات ما این باند قاچاق نسبت به چند سال پیش خیلی پیشرفت کرده!با این اوصاف صد در صد آزمون ورودیش هم سخت تر شده!
مانی:میگم سانی؟
سانیار:سانی و مرض!
romangram.com | @romangram_com