#ریما_پارت_3


ریما:چیه بابایی؟دیدی که خودت بردی دیگه چرا اینجوری میکنی؟

متعجب گفت:باور نمیکنم!من که از این حالت بابا که از وسطای بازی رفته بود تو بهت و تعجب حسابی خسته شده بودم گفتم:چیو باور نمیکنی؟ بردی دیگه!اه!همیشه همین بود!هیچوقت طاقت باخت رو نداشتم و ندارم!

بابا همونجور مبهوت گفت:میدونستی من 4 سال پشت سر هم قهرمان جهانیه شرنجم؟دهنم باز موند!4 سال؟سعید:و میدونستی کسی تابحال نتونسته بود بیشتر از 10 دقیقه در مقابلم مقاومت کنه؟متعجب زل زدم بهش.سعید:اونوقت تو با 15 سال سن،بدون داشتن هیچ زمینه ای تونستی 28 دقیقه در مقابلم مقاومت کنی!بنظرت این واسه یه دختر معمولی تو این سن زیادی عجیب نیست؟رفتم تو فکر.خب که چی؟من فقط همون چیزایی رو که بابا بهم یاد داده بود بکار بردم.بابا یه ذره خیره خیره نگام کرد و گفت:یه هفته آزمایشت میکنم تا از عقیدم مطمئن شم.

با کنجنکاوی گفتم:چی؟چه عقیده ای؟

یه ذره جابجا شد و گفت:بهت میگم بابایی.یه دست دیگه بازی کردیم که بابا بازم تعجب کرد!چرا؟سعید:بهتره بریم بخوابیم،فردا کلی کار داریم.هر چی گفتم چیکار نامرد نگفت!شب انقدر این پهلو اون پهلو شدم تا بالاخره خوابم برد.

صبح با صدای یکی از خدمتکارا که ازم میخواست تا برم با بابا صبحونه بخورم از خواب ناز بیدار شدم.خواب آلود دست و صورتمو شستم و بعد عوض کردن لباسام رفتم پایین.سر میز هی چرت میزدم و باباهم سرم میخندید!بعد صبحونه دیگه کامل خوابم پریده بود.تو سالن بعد یه ساعت انتظار که باعث رشد چمنزاری بسیار دلربا زیر پام شده بود بالاخره بابا تشریف آورد!یه عالمه کاغذ دستش بود.یه دفترچه و یه چیزی مثل پاسخ نامه گذاشت جلوم.این چقدر آشنا بود برام!بابا دفترو جلوم باز کرد و ازم خواست که با دقت به سوالاش جواب بدم سرمو کج کردم و مظلوم گفتم:میشه برم رو زمین؟اینجوری خشک میشم!

بابا خندید و گفت:برو عزیزم،برو راحت باش.

نیشمو باز کردم و گفتم:نمیگفتی هم میرفتم!اومد بزنه لهم کنه که در رفتم!مداد و پاسخ نامه و دفتر چمو برداشتم و رو زمین ولو شدم.آخرین سوال هم علامت زدم و گردنمو تکون دادم که صدای وحشتناکی داد!حس کردم هرگز گردنم راست نمیشه!سعید:رو زمین نتیجش همینه،بیار ببینم چه کردی!بلند شدم و پاسخ ناممو دادم دستش.یه ذره نگاش کرد بعدش بلند شد رفت سمت اتاقش.ریما:منم که مو!

با خنده گفت:رو مبل یه جعبه واسه تو گذاشتم.میتونی باهاش سرگرم بشی.با ذوق رفتم سمت مبل.تو جعبه یه مکعب بود که هر طرفش یه رنگ بود،البته این تصور من بود چون تو هر طرفش رنگای مختلفی داشت!قبلا هم از اینا دیده بودم و خیلی دوست داشتم یکی از اینا داشته باشم.با خوشحالی نشستم رو مبل.حالا شد!هر طرفش یه رنگ بود،قرمز،آبی،سبز،زرد.یه نگا به ساعت انداختم.12دقیقه؟نیشم باز شد.اومدم دوباره بهم بزنمش که یکی از خدمتکارا اومد و گفت که بابا میخواد منو ببینه.پشت در بعد در زدن و اجازه گرفتن رفتم تو.درسته بیشتر رفتارام اسبیه ولی سر در زدن خیلی حساسم!رو به روی بابا رو مبل ولو شدم.

بابا با هیجان گفت:خبر خوش دارم ریمای بابا.انرژی مثبتش بهم القا شد و باعث شد منم هیجان زده بشم.

ریما:چی شده بابایی؟سعید:میدونی این تستی که امروز ازت گرفتم چی بود؟حوصله ی تفکر نداشتم واسه همین سریع گفتم:نه!بابا با هیجان بیشتری ادامه داد:تست هوش بود.طبق این تست و پاسخ نامه ی تو و محاسبات من تو...تو یه نابغه ای!یهو پق زدم زیر خنده!ریما:نابغه؟با پلو بخورم یا نون؟شوخی نکن بابا!سعید:شوخی ندارم ریما!طبق این پاسخ نامه ضریب هوشیه تو 250!میدونی یعنی چی؟یعنی ضریب هوشیه تو با ضریب هوشیه باهوش ترین فرد تاریخ یعنی ویلیام جیم سایدیس یکیه!ضریب هوشیه تو حتی از گالیله که 180 هم بوده بیشتره!این یعنی تو یه اعجوبه ای!یه نابغه ی واقعی!خشک شده خیره شدم بهش!یعنی چی؟یعنی..من یه نابغه ام؟بابا جدی خیره شد تو چشمام و گفت:ریما ازت میخوام ازش استفاده کنی!باید از هوشت استفاده کنی.تو میتونی،مطمئنم که میتونی!ازاین همه ذوق و اشتیاق بابا منم به وجد اومدم.سه ماهه که از اون روز میگذره و من روز به روز بیشتر به حرف بابا ایمان میارم!شروع مدارس نزدیکه و من غم زده!اه،از مدرسه متنفرم!طی این سه ماه به سه زبون مسلط شدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!این واسه خودمم یکم غیر قابل باوره!تو شطرنج بابا دیگه به گرد پام هم نمیرسه!کمتر از 10 دقیقه کیش و ماتش میکنم!مکعب برام شده آب خوردن!آخرین رکوردم 3 دقیقه بود که بابا هم کلی حال کرد و منو برد شهر بازی!یه هفته دیگه شروع مدارسه و من غمبرک زدم کنج خونه!امروز صبح بابا با عجله از خونه زد بیرون و گفت که ممکنه یکم دیر بیاد.منم نه حوصله ی فیلم زبان اصلی دارم نه مکعب و شطرنج!از رو بیکاری پناه بردم به اتاق کار بابا.دست به کمر تو اتاق قدم رو میرفتم و وسائل اتاق رو دید میزدم.نزدیک تابلو کنج اتاق شدم.داشتم رو نقاشی دست میکشیدم که ببینم رنگ روغن یا پاستل که تابلو یه تکون خورد و افتاد زمین.اُه اُه الفرار!اول خواستم همون جا ولش کنم و جیم بزنم ولی یه چیزی مانعم شد!گاو صندق؟اونم پشت قاب؟چند وقت پیش یه سری مطلب در مورد بازکردن قفل گاوصندق و رمزای امنیتی خونده بودم.کلا هلاک این جور مطالبم!اسم رمز و پسورد که میاد نیشم شل میشه!با ذوق افتادم به جون قفل و بعد یه ربع در کمال ناباوری قفل باز شد!با شادی کلمو کردم تو گاو صندق.یه سری سند و کاغذ و پول نقد و دسته چک!فقط!نیشم رو بستم و اومدم درشو ببندم که چشمم خورد به یه پوشه ی قرمز رنگ که ته گاوصندق بود.آوردمش بیرون و نشستم رو زمین و جلوم بازش کردم.اولین چیزی که توجهمو جلب کرد پرونده ی اطلاعاتیه بابا بود!یه قطعه عکس از دوران جوونیش بالای پرونده منگنه شده بود.جونم سیبیل!سیبیلتو بخورم!خب نام،نام خانوادگی،سن...این که هیچ!صفحه ی اول فقط اطلاعات شخصی بود.صفحه ی دوم جالبتر به نظر میرسید!سعید سعادت،متولد سال 1336 در سن 20 سالگی،نیروی اعزامی به ایالت متحده ی آمریکا جهت برنامه نویسی و طراحی سیستم های امنیتی.چشام درشت شد.جانم؟بابا مگه تاجر نیست؟زدم صفحه ی بعد.یه تیکه روزنامه چاپ انگلیس سمت چپ صفحه منگنه شده بود.چون انگلیسی بود راحت ترجمه کردم.چشمام دیگه از این درست تر نمیشد!جــــــــــان؟«سعید سعادت،جوان نابغه ی 20 ساله ی ایرانی.بزرگترین برنامه نویس و هکر کلاه سفید چند قرن اخیر!»کلاه سفید؟یعنی چی؟کلاه سفید میذاشته سرش؟

صفحه ی بعدی،«اعجوبه ی ایرانی،سعید سعادت،طراح سیستم امنیتی سازمان ملل!»،«سعید سعادت....سعید سعادت...»گیج و مبهوت زل زده بودم به پرونده ی روبه روم.یعنی بابا تو 20 سالگی یکی از نوابغ دنیا بوده؟هکر؟بابا بلده هک کنه؟هکر بود؟مثل...رادینم؟رادین...راد ین..اونم هکر بود ولی..گرفتنش!گیر افتاد..!6 ماهه که هیچ خبری ازش ندارم!داداشمو بردن،تنها حامی و پشتیبانم!حالا،بازم هک،هکر.باباهم هکر بود ولی من بلد نیستم ولی....عاشق هکم!عاشق سیستم های امنیتی!عاشق کد و پسورد و رمز!عاشقشونم ولی رادین هرگز حاضر نشد بهم یاد بده.الان مطمئنم میتونم تنهایی هم که شده یاد بگیرم ولی دوست دارم بابا بهم یاد بده.اون خبره تره، اون میدونه باید چیکار کنه!سریع و جنگی بقیه پرونده رو خوندم و جمع و جورش کردم و گذاشتمش سر جاش.تا شب آروم و قرار نداشتم.یه نگاه دیگه به ساعت انداختم 11:35 دقیقه.چرا بابا نیومد؟تو جام یه غلت دیگه زدم که با صدای در اتاق بابا از جام پریدم.عین فشفشه سه سوته خودمو رسوندم به اتاق و سریع در زدم و رفتم تو.بابا بیچاره تو جاش خشکش زد.

سعید:چی شده بابایی؟

بدون مقدمه و رک و پوس کنده گفتم:بابا به منم هک یاد میدی؟چشاش از حدقه زدن بیرون!

سعید:چی ..چی هک؟کی گفته من هک بلدم که بخوام به تو ام یاد بدم؟آخه تاجر لوازم کامپیوتری رو چه به هک؟هه!شوخیت گرفته؟حرصم گرفت!متنفرم از اینکه بقیه خر فرضم کنن!

با حرص گفتم:بابایی من که میدونم بلدی،خوبشم بلدی پس اذیت نکن!بابا یه دستی به ریش های نداشتش کشید و نشست رو مبل.

romangram.com | @romangram_com