#ریما_پارت_174


صالحی و پدرام و 8 تا بادیگارد که هر کدوم 3 برابر ما بودن از ماشین پیاده شدن و اومدن سمت ما.

صالحی شاد گفت:خب دیگه وقتشه!

به اون 8 تا اشاره کرد که عین گوریل بهمون حمله کردن!انقدر از حمله ی ناگهانیشون شوکه شدیم که فرصت مقابله پیدا نکردیم!البته اگه قصد مقابله و مقاومت هم داشتیم از پس اون 8 تا نره غول برنمیومدیم!ما رو به 4 تا چوب کلفت که حالت نرده داشت محکم بستند.من و مانی وسط بودیم و نیکا سمت چپ من و نیلا سمت راست مانی.اصلا قصدشون رو از این کارا نمیفهمیدم...مگه ما...یهو ذهنم بکار افتاد!یاد حرف نیلا افتادم که میگفت صالحی یه چیزی از من داره که خانوادمو کشته....حرف خود صالحی که پشت تلفن میگفت یه خیانتکارو زیر بال و پرش نمیگیره...حالا هر چقدر کارش خوب باشه...کارم کاملا بجا بود...حقشون بود...نه!گیج زل زدم به صالحی و پدرام که با لبخند مضخرفش بهم خیره شده بود!

پدرام...پدرام....روز اولی که قرار بود منتقل شیم بوشهر از لب تاب پدرام یه ایمیل به افسر مافوقم زدم و آخرین اطلاعات پرونده رو خواستم....بعدش بعد گرفتن اطلاعات سریع راه افتادیم و یادم رفت که inbox ام رو پاک کنم...پس ...پس...کار پدرام بود!

نگاه گیج و عصبیم رو که دید یه پوزخند مسخره تر از لبخنش نثارم کرد!

صالحی شاد گفت:خب خب چه خبرا؟خوبین پسرا؟یا بهتره بگم جناب سرگرد سانیار ستوده و سروان مانی باقری!

چشمامو ناامیدانه بستم...دخترا متعجب نگامون میکردن.

با جدیت زل زدم تو چشمای نیکا و آروم گفتم:توضیح قانع کننده ای دارم!

یه ذره نگام کرد بعد آروم سرشو به معنی موافقت تکون داد.اوف!خدا رو شکر نیکا بی منطق نیست!براش توضیح میدم البته اگه وقتی برامون بمونه!یه نیم نگاه به مانی انداختم.

مانی:گفتم تهش خوراک اسب های دریایی میشیم!

خوب میدونستم آخرای راهمونه....غمگین خندیدم که از هرچی هق هق و گریه بدتر بود!

سانیار:اسب دریایی هم تو رو بخوره رو دل میکنه!

صالحی و پدرام به شوخی های به ظاهر خنده دار ما خندیدن ولی نمیدونسدن...نمیتونستن درک کنن که این شوخی ها پر درد و عشق برادرانست!

صالحی:پسرا!باید یادآوری کنم که هنوز برای خوندن غزل خداحافظی زوده...تماشاچیا هنوز کامل نشدن!و اما در مورد شما...نیکا و نیلا شمس!شما هرگز نخواستین زندگیه خوبی داشته باشین!اگه 12 سال پیش پیشنهادمون رو قبول میکردین و وارد باندمون میشدین و همه چیز رو به پدر و برادر احمقتر از خودتون نمیگفتین الان خانوادتون کامل بود و زندگیه خوبی داشتین!

از عصبانیت میلرزیدم...خون جلوی چشمم رو گرفته بود ولی متاسفانه کاری از دستم برنمیومد!

صالحی:یعنی فکر کردین انقدر احمقم که نفهمم بعد این همه سال چرا خودتون با پای خودتون وارد باند شدین؟یعنی منو انقدر ساده فرض کردین؟

romangram.com | @romangram_com