#ریما_پارت_173


نیکا سرشو از رو سینم برداشت و گفت:اتفاقا چیزی که خیلی متعجبمون کرد همین بود...هیچ پرونده ای درباره ی ماموریت 2 روز دیگه نبود!ما هم فرصتمون کم بود و باید برمیگشتیم وگرنه گیر میوفتادیم!

سرشو بوسیدم و گفتم:فعلا مجبوریم منتظر بمونیم!

اون 2 روز لعنتی بالاخره با هزار فکر و خیال گذشت.نفرتم از صالحی روز به روز بیشتر و بیشتر میشد.بعد 2 روز که دیدمش خیلی سعی کردم تا تونستم جلوی خودمو بگیرم که تیکه تیکش نکنم ولی نفرت تو چشمام رو نمیتونستم پنهان کنم!

یه لبخند شاد زد و رو به جمع 4 نفرمون گفت:شما با اون سانتافه دنبالمون بیاید.

تو ماشین حال هیچکدوممنون رو فرم نبود.فکرای تو سرم داشت دیوونم میکرد.از یه طرف فکر انتقام و از طرف دیگه فکر ماموریتی که بخاطرش تا اینجا کشیده شدیم و تا حالا کار زیادی ازش پیش نبردیم و از طرف دیگه ماموریت امروزمون و افراد مورد نظرمون!

اعصابم بدجوری بهم ریخته بود!

مانی:اسی اصلا حواست سر جاش نیستا!بلند شو من بشینم پشت رل.ما ههممون جوونیم و هنوز یه دنیا آرزو داریم!

دیدم راست میگه...اصلا حواسم به جاده نبود!سریع جامو با مانی عوض کردم و نیلا رفت جلو و منم رفتم عقب پیش نیکا.سرمو گذاشتم رو شونش و چشمامو بستم.آرامشی که 10 ساله دارم دنبالش میگردم رو نیکا خیلی راحت بهم میده!نمیدونم چقدر گذشت ولی حس کردم تو یه محدوده ی ساحلی داریم پیش میریم.چشمامو که باز کردم صورت خوشکل نیکا اولین چیزی بود که اومد جلوی چشمم.یه نیم نگاه به مانی و نیلا انداختم که با هم مشغول حرف زدن بودن و حواسشون به ما نبود.همونطور که سرم رو شونش بود لبامو غنچه کردم!

چشماش درشت شد و زیر لب گفت:بی تربیت!

ابرومو انداختم بالا و شیطون گفتم:خودت میدی یا به زور بگیرم؟

ابروشو شیطون انداخت بالا و با ناز برگشت سمت دیگه.با خنده چونشو گرفتم و سرشو سریع برگردوندم سمت خودم و یه بوسه ی عمیق از لبش گرفتم و ازش جدا شدم.

اخم کرده بود ولی چشماش میخندید.

آروم و شیطون گفتم:چیه؟دوست نداری؟

یه چشم غره برام رفت و برگشت سمت مانی ولی چشمای خندونش از جلوی چشمم تکون نمیخورد!

بعد نیم ساعت رد کردن مسیر شنی و ماسه ای لیموزین صالحی وایستاد.سریع با بچه ها پیاده شدیم.تا چشم کار میکرد ماسه بود و آب و آب!حتی یه مرغ دریایی هم پر نمیزد!از چوب های کلفتی که تو زمین جا خشک کرده بودن و قایق های قدیمی و پوسیده معلوم بود که اینجا یه بندر متروکه ست!

یه نگاه به دور و بر انداختم.ساحل با ساختمون ها و خونه های خرابه ای که توش گربه ی سرطانی هم پیدا نمیشد محاصره شده بود!

romangram.com | @romangram_com