#ریما_پارت_169
مانی:کجا؟
با یه چشمک گفتم:جاسوسی!
مانی:هیع!جاسوسی؟
سانیار:بیا بریم حرف نزن!
بعد نیم ساعت بالاخره مانی رو راه انداختم!
سانیار:مانی انقدر غر نزن همینجا میذارمت میرم ها!
مانی:کثافت آشغال تو چی میفهمی من چی میگم؟بابا پام رگ به رگ شده!درد میکنه!
سانیار:خب فاصله ی پنجره تا زمین زیاد بود و تو هم با دقت نپریدی پس غرغر نکن!الانم انقدر ناله نکن این محافظا بگیرنمون کلا رگ به رگمون میکنن!
مانی:میگم دقیقا الان قصد داری کجا بری؟
متفکر گفتم:امروز نیکا میگفت که از پدرام دهن لق شنیده که صالحی قبل از هر کاری نقشه میکشه و ما الان داریم میریم دفترش تا بفهمیم نقشش برای پس فردا چیه و قراره با کیا تصویه حساب کنیم!
مانی:هاها!شوخیه قشنگی بود خندیدیم!دیوونه اولا در ساختمون اصلی بی صاحاب نیست که عین چی سرمون رو بندازیم و بریم تو،دوما الان صالحی در اتاقشو شیش قفله کرده و با لباس مامان دوز تو تختش داره خواب هفت پادشاه رو میبنه!
کلافه گفتم:هر چی...می ارزه!هم میتونیم بفهمیم تاریخ و مکان محموله ی بزرگ کیه هم میتونیم بفهمیم قراره بریم سراغ چه کسایی!
مانی:به یاری خدا تا چند وقت دیگه خود به خود میفهمیم،دیگه چه نیازی به جاسوس بازیه؟
سانیار:بیا بریم زر نزن!
داشتیم نیم خیز از تو تاریکی پشت یه ساختمون راه میرفتیم که دو نفر از پشت بهمون حمله کردن!
مانی:ای مامان جان بدبخت شدیم رفت!
romangram.com | @romangram_com