#ریما_پارت_168


خندون بهمون رسید و پر انرژی گفت:سلام بچه ها!خوبین؟

یه لبخند مسخره تحویلش دادم که نیکا خندش گرفت!

لبخندمو حفظ کردم و تمسخر آمیز گفتم:ما خوبیم پدرام جون ولی انگار تو بهتری!

پدرام اصلا به روی خودش نیاورد و شاد ادامه داد:آره خیلی سرحالم.با رئیس جدیدمون ارتباطم خیلی خوبه و منم از کارم راضیم!

مثلا متعجب چشمامو درشت کردم و گفتم:جون من؟وای این که خیلی خوبه!حالا کجا داری میری؟

پدرام:دارم میرم پیش رئیس.یه سری برنامه ی پشتیبانی میخواد واسه ماموریت 2 روز دیگه.فکر کنم شما ها هم هستین،نه؟

سانیار:آره،مگه تو هم هستی عزیزم؟

پدرام زد رو شونم و با خنده گفت:آره داداش!قراره بریم با هم یه سری از مخالفا و دشمانای باند رو گیر بندازیم و دخلشونو بیاریم!ما... هوم چیزه...من دیگه باید برم،مواظب خودتون باشین!

اینو گفت و سریع ازمون دور شد!

لب و لوچمو کج کردم و گفتم:اوخی!خر بخورتت جیگول عمو!

نیکا یهو پقی زد زیر خنده.خیره شدم بهش.به فرشته ای که رو به روم بود!نگاه خیرمو که رو خودش دید سعی کرد جلوی خندشو بگیره ولی زیاد موفق نبود.

با خنده گفت:منم دیگه میرم.تا 2 روز دیگه بای!

سریع دوید و رفت!یه نفس عمیق کشیدم و قدم زنون رفتم سمت مجتمعمون.ساعت طرفای 9 شب بود که مانی اومد و خندون نشست رو به روم و شروع کرد به تعریف کردن از عشق نیلا و....

من حواسم پیش نیکا بود.گفت به روش خودم میفهمم پس قراره بره جاسوسی!با یه تصمیم ناگهانی رفتم سمت اتاقم.

مانی:و من الان 3 ساعته دارم بادمجون واکس میزنم!

سانیار:کاملا درسته!پاشو بریم!

romangram.com | @romangram_com