#ریما_پارت_166
یه نگاه بهم انداختیم و از خدا خواسته دنبالش راه افتادیم.مقر جدیدمون برخلاف مقر قبلی انگار تازه ساخت تره.ساختمون اصلی وسط منطقه ست و بقیه مجتمع ها عین دیوار های یه لژ دورش قرار گرفتن.تو ساختمون اصلی دنبال یارو رفتیم تا رسیدیم به یه در سیاه.
یارو چند تقه به در زد و ما رو عین گوسفند هل داد تو و خودش رفت!
کلا محافظای این باند بی تربیت و بی شعورن!با کنجکاوی یه نگاه به دور و برم انداختم.یه اتاق 24 متری ساده که وسایل زیادی جز یه میز بزرگ و کمد و یه کتابخونه و چند تا قفسه توش نبود.
پشت میز یه مرد میانسال،تقریبا هم سن و سال صالحی نشسته بود که با یه لبخند مضخرف نگامون میکرد و شباهت عجیبی هم به صالحی داشت.
یه نگاه دقیقی بهمون انداخت و بهمون اشاره کرد که رو مبل رو به روی میزش بشینیم.مبل رو دور زدیم و اومدیم بشینیم که دیدیم نیکا و نیلا هم روش نشستن.
مانی:ا؟نیلا؟
با ذوق برگشت سمتم و نیلا رو بهم نشون داد و گفت:نیلا رو دیدی؟
در واقع واسه خودش علاف بود چون من کلا حواسم پیش نیکا بود. معلوم بود زیر نگاه خیرم معذبه ولی چه کنم که دلم واسش یه ذره شده بود!
مرده گلوشو صاف کرد و گفت:آقایون لطفا بشینین.
اوه!چه معدب!جلل الخالق!
من پیش نیکا نشستم و مانی سمت چپم.
مرده یه نگاهی بهمون انداخت و گفت:من صالحیم و از دیدنتون خوشبختم.
پس درست حدس زده بودم!یا داداششه یا پسر عموش.
صالحی:من تعریف گروه 4 نفره ی شما رو خیلی شنیدم و میدونم تو کارتون خبره این و به همین دلیل میخوام بر خلاف تازه کار بودنتون بهتون اعتماد کنم و تو یه ماموریت مهم همراه خودم ببرمتون.این ماموریت زمانش دو روزه دیگست و به موقع میفرستم دنبالتون.حالا هم میتونین برین!
متعجب با بچهه ها رفتیم بیرون!یعنی چی؟مثلا حتما خودش باید شخصا میدیدمون؟ماموریت مهم؟
مانی:داداش زیاد ذهنتو درگیر نکن بیـ....
romangram.com | @romangram_com