#ریما_پارت_165
یه هفتست تو مقر جدید ساکن شدیم ولی حتی نمیتونیم از جامون تکون بخوریم!اینجا حساسیت به تازه کارا نسبت به مقر قبلی چند برابره!
فقط کم مونده تو خونه هم محافظ و بادیگارد بذارن!دم واحدمون 2 تا بادیگارد گذاشتن که هر کدوم بالغ بر 300 کیلو وزنشونه!یعنی یه چک بزنن تو گوش من یا مانی املت میشیم!
نکته ی ظریفی که این وسط هست و من و مانی رو تا سرحد مرگ عصبی کرده اینه که پدرام دقیقا دو روز بعد ما به اینجا منتقل شد و الان تو واحد بغلیمون لش داره!از اون بدتر...اینه که مثل ما زندونی نیست و بخاطر تواناییش تو هک بدجور خودشو تو دل رئیس جا کرده!اینا خیلی مشکوک ترن!نه به ما اجازه ی فعالیت میدن نه دخترا!دیروز بعد 6 روز تو سالن غذا خوری دیدیمشون!وای گفتم...نیکا...!انقده دوست داشتم برم بغلش کنم که حد نداشت!ای خدا انقدر درگیر شدیم که اصلا دیگه ماموریت رو کلا فراموش کردیم!
مانی با حسرت گفت:بریم پیش دخترا؟
با پوزخند گفتم:ا؟نگو بابا!الان این آقا خوشکلا پشت در آماده به خدمت وایستادن که ما هر جا امر کردیم ببرنمون!اگه قرار بود آزاد باشیم تو این یه هفته میرفتیم بیرون!
مانی:ولی من دلم واسه دوست دخترم تنگ شده!
با چشمای درشت گفتم:جان؟کی باهاش دوست شدی؟
با نیش باز گفت:روز آخری که مقر قبلی بودیم!ای خدا چه حالی داد...
نیشش کج و کوله شد و چشماش خمار!
با خنده زدم پس کلش و گفتم:کثافت!جمع کن خودتو!
یه ذره خودشو جمع کرد و شیطون گفت:تو چی؟عرضه داشتی یه ماچی ازش بگیری یا نه؟
یه نیش خند زدم و سرمو برگردوندم سمت پنجره!
مانی:اوه ه ه ه ه ه!بابا دمت گرم!چه عجب یه بار ما شیطونیه شما رو دیدیم!راه افتادی داداش!
**
ریز خندیدم و تا اومدم جواب بدم یکی از اون 300 کیلویی ها اومد تو.
یه اخم غلیظی کرد و گفت:دنبالم بیاید!
romangram.com | @romangram_com