#ریما_پارت_157


با اشاره ی فرانک مبارزه شروع شد.همون اول فهمیدم قصد حمله نداره و فقط داره دفاع میکنه!

عصبی با پا یه ضربه ی نسبتا سنگین به کشاله ی رونش زدم و بلند گفتم:دفاع نکن!مبارزه کن.

وقتی جدیت رو تو چشمام دید خوی جنگجوییش خودشو نشون داد! داشتم نهایت لذت رو از مبارزه میبردم.از دو ماه پیش که باهاش مبارزه داشتم خیلی قوی تر شده بود و این منو به وجد میاورد!دوست داشتم قوی تر باشه...حتی جوری که منم حریفش نشم...من مَردم رو قوی تر از خودم میخوام!

تو اوج مبارزه یه لحظه حس کردم کم آوردم!نمیدونم چرا جدیدا خیلی زود از مبارزه و فعالیت خسته میشم!پاهام کم توان شد و نتونستم واکنش لازم رو در برابر ضربه ی رایان نشون بدم و اگه رایان به موقع مسیر ضربشو عوض نمیکرد صد در صد در اثر برخورد پاش به گردنم بیهوش میشدم!یه نفس عمیق کشیدم و رو زمین نشستم.پسرا با نگرانی دورم حلقه زدن.رایان با احتیاط منو کشید تو بغلش و گفت:خوبی ریما جان؟چی شد؟چرا یهو انقدر بیحال شدی؟

نفسمو فوت کردم بیرون و گفتم:بخاطر خستگیه،با یه استراحت مختصر حل میشه.

رایان بغلم کرد و با آسانسور یه سره بردتم به واحد مشترکمون.حتی نزاشت یه لحظه هم پامو زمین بذارم.یه دوش گرفتم و رو تخت دراز کشیدم.رایان بعد 5 دقیقه با یه لیوان شیر موز برگشت.رکابیشو کنده بود و نگاه منم خیره به عضله هاش!

با شادی خندید و گفت:اول اینو بخور تا من برم یه دوش بگیرم بیام،اومدم میتونی منم بخوری!

با خنده زدم رو بازوش و یه ذره از شیر موز خوردم تا رایانو راه بندازم.رایان که رفت لیوانم رو تو گلدون خالی کردم!اه اه حالم بهم خورد!از بچگی از شیر موز متنفر بودم.اه!دوست داشتم بالا بیارم!ای کاش همون یه ذره هم نمیخوردم!آخه شیر رو چه به عسل؟رایان بعد 15 دقیقه اومد بیرون.فقط یه حوله دور کمرش پیچیده بود و بالا تنه ی لختش برق میزد!خیره شدم بهش!بدون اینکه نگاهمو بردارم...خیره شدم به مردی که 8 روزه بهم محرم شده.کسی که از همون اول از هر محرمی بهم نزدیکتر بوده.رایان حوله ای رو که داشت باهاش موهاشو خشک میکرد انداخت یه گوشه و دو تا قر ریز اومد که از خنده ترکیدم!

با چشم غره گفت:چیه؟مگه ما مردا دل نداریم؟چطور تو هر وقت از حموم میای واسه من کمر میجنبونی،اونوقت من نمیتونم؟آها بیا!دست دست!

همونجور که شفت بازی درمیاورد و قر میداد اومد سمت تخت.منم دیگه رو تخت بند نبودم از خنده!خودشو انداخت کنارم و منو کشید تو بغلش و سرمو گذاشت رو سینش.اخمام رفت تو هم!

ریما:رایان!

رایان دستاش که داشت آروم میرفت سمت کمربند حولم تو هوا خشک شد و سریع گفت:جونم؟بله...بله؟

سرمو بلند کردم و معترض گفتم:رایان شامپو بدن جدیدت چه بوی بدی میده!

رایان چشماش درشت شد و گفت:جـــــــــان؟بوی بد میده؟3 ساعت سامیار بدبختو تو بازار چرخوندم تا تونست اینو برام بخره!

اخمو گفتم:در هر صورت خیلی بدبوئه!

رایان:باشه عزیزم.دیگه ازش استفاده نمیکنم!

romangram.com | @romangram_com