#ریما_پارت_145


رایان با پوزخند گفت:بگو میترسی بدبخت!

اُردُک:زیادی حرف میزنی !

با تهدید مجبور شدیم دنبالش بریم.از در ورودی که اومدیم بیرون رایان گفت:ریما....

با خنده گفتم:جونم؟

یه ذره نگام کرد و بعد با خنده گفت:عاشقتم!

وسط حیاط بودیم که بلند گفتم:یه لحظه صبر کنین!

همه متعجب برگشتن سمتم.

رو به اُردُک گفتم:اگه همین الان افرادت رو برداری و بی سر و صدا از اینجا بری و برگردی کشور خودت قول میدم که بهتون کاری نداشته باشم!من از این گناه راحت نمیگذرم ولی ...چون پدر رایانی نمیخوام بهت آسیب بزنم!

رایان آروم گفت:بزنی هم ملالی نیست!

اُردُک نگام کرد و بلند خندید.

بهم نزدیک شد و گفت:ای جان!مثلا چجوری میخوای بهم آسیب بزنی؟نکنه...

یه ذره دور و برش رو نگاه کرد و مثلا با ترس ادامه داد:نکنه میخوای گازم بگیری؟

با این حرفش همه زدن زیر خنده.

یه نفس عمیق کشیدم و دستمو گذاشتم رو سینه ی رایان که داشت میرفت سمتش.

ریما:باشه...فقط بدون خودت خواستی!

یه نگاه به دیوارای بلند خونه انداختم و بلند گفتم:امیر...

romangram.com | @romangram_com