#ریما_پارت_140
مجید:خفه شو عوضی!
رایان:چرا؟مگه نگفتی افرادت انده خفنیات و نترس بودنن؟پس بذار امتحان کنیم!
5 نفر کنجکاو نگام میکردن.
با پوزخند یه نگاه به مجید انداختم و رو به اون 5 تا گفتم:میدونستین ژنرال زنمه؟
خشکشون زد!حالا خوبه فقط همینو گفتم!اگه میگفتم سپهبد جلوتون نشسته فکر کنم جاشونو خراب میکردن!همه فکر میکنن سپهبد دشمن ژنراله و این افکار بخاطر اسم نظامیم بود!کمتر کسی میدونست من همون سپهبدم!کسی که مافیای ایران و خاورمیانه عین سگ ازش میترسن!
هنوز با پوزخند به مجید خیره بودم که مشت گره خوردش مهمون پای چشمام شد!میدونستم اینجوری که این عقده ای میزنه گونم حتما ورم میکنه ولی فقط خندیدم!
با خنده گفتم:زورت همین قدر بود پهلون پنبه؟
اومد مشت دوم رو بزنه که یکی از محافظا گفت:رئیس شرمنده دخالت میکنم ولی فکر نمیکنین اگه ژنرال بیاد و شوهرشو تو همیچین وضعیتی ببینه عصبی بشه؟
مجید با پوزخند گفت:تا دو روز دیگه که زنگ بزنم و قرار ملاقات رو بذارم که کی بیاد و پولا رو جای این جوجه خروس بده زخماش خوب میشه!مگه نه؟
با یه چشمک به همون محافظ مشت دوم رو خوابوند تو صورتم!خندم بیشتر شد!خرس پیر با این سنش هنوز نمیدونه چجوری باید درست و حسابی مشت بزنه!نیم ساعت تمام فقط کتکم زد ولی من فقط خندیدم و (...)یدم تو اعصابشون!از بس ضایع مشت میرد خرفت!ولی ناکس ضرب دستش زیاد بود!از بس دستش پهن و گنده بود!ولی هر چی بود خیلی بهتر از مبارزه ی همزمان با جان و فرانک بود!یه بار تنبیهم کرده بودن و مجبورم کردن بطور همزمان با دو تاشون مبارزه کنم!اول فکر کردم حداقل توان مقابله دارم ولی وقتی 5 دقیقه بعد رو زمین آش و لاش افتاده بودم فهمیدم کاملا در اشتباه بودم!البته اون موقع فقط 20 سالم بود و خداییش حقم هم بود!میدونستم نباید کلاساشون رو بپیچونم ولی....خخخ!ولی انقدر حال کردم ریما تا دو ماه مرخصیشون رو تعطیل کرد و میدونم هنوزم که هنوزه سر اون موضوع باهاشون چپه!گوشه ی لبم پاره شده بود و خون میومد.سرمو کج کردم و با شونم لبمو پاک کردم.سرمو که برگردوندم چشمم خورد به پلاکم.ممن که امروز صبح پلاک خودم گردنم بود پس چرا الان پلاک ریما...لبخند روی لبم چنان عمیق شد که مجید فکر کرد دارم اونو مسخره میکنم و کاملا درست فکر میکرد!با حرص کوبید تو دماغم.اُخ!بی شرف!درسته این دفعه یه ذره دردم اومد ولی حتی اخمام هم تو هم نرفت!
مجید عقب عقب رفت و یه نفس عمیق کشید و رو به یکی از محافظا گفت:برو پنجره رو باز کن!راست میگفت بچم!فعالیتش زیاد بود و خیس عرق شده بود!عرق رو پیشونیش رو با ساعدش پاک کرد .
صدای باز شدن پنجره و کشیدن پرده اومد و بعدش...صدای زمین خوردن محافظ بدبخت و....صدای دلنشین عشقم!الان مجید انتظار هر چیزی رو داشت بجز ریمای من!برگشتم سمتش و یه لبخند بهش زدم که لامصب لبم بازم خون اومد!میخواستم بهش نشون بدم که تو بدترن وضعیتم هم پشتشم!
ریما**
مجید:تو...تو...اینجا چیکار میکنی؟
ریما:هوم!خب اومدم شوهرمو ببرم!درضمن یه تسویه حساب کوچیکم باهاتون ارم!
یه لحظه رعشه ای که به بدن تک تکشون افتاد رو به چشم دیدم!
romangram.com | @romangram_com