#ریما_پارت_134
با خجالت و خنده سرمو انداختم پایین!با خنده ای خمار بغلم کرد و نشوندم رو میز و خودش رو به روم واستاد و بی قرار لبشو گذاشت رو لبم.بعد 7،8 دقیقه کشید عقب.
لرزون گفتم:رایان....
لاله ی گوشم رو بوسید و خمار گفت:جانم؟بریم رو کاناپه؟
بدون منتظر موندن برای جوابم منو گذاشت رو کاناپه.خودش رفت سمت پخش و یه آهنگ ملایم گذاشت و صداشو زیاد کرد.از خجالت داشتم آب میشدم!دوباره اومد سمتم و با لباش بی تابم کرد....
آخرین دکمه ی پیراهنم رو هم بستم و از رو کاناپه بلند شدم.رایان هنوز دست به سینه رو کاناپه دراز کشیده بود و داشت خیره خیره نگام میکرد!
طاقت نیاوردم و با خنده گفتم:چیه؟
آروم و با لحنی عاشقانه گفت:دارم فکر میکنم تو زندگیم چیکار کردم که خدا تو رو بهم هدیه داد!
رایان**
ماشینو یه گوشه پارک کردم،یه دستی به لباسام کشیدم و پیاده شدم.خیلی وقت بود که پاپیج ریما شده بودم که یه بار بیرون از حیطه و شهر خودمون قرار بذاریم و بریم خوش گذرونی!خوب منم دوست داشتم مثل هم سن و سالای خودم با زنم برم بیرون و خوش بگذرونم.ریما راضی نبود و میگفت فعلا موقعیتش نیست ولی من بالاخره دیروز مخشو زدم و الان هم تو یه کافی شاپ شیک و شلوغ تو ولیعصر باهاش قرار دارم.اگه رضای خرفت تازه موقع حرکت یادش نمیومد کارشو بگه با ریما میومدم.با قدمای محکم و مستقیم رفتم سمت کافی شاپ.
از رو به روم سه تا دختر ژیگول میگول میومدن که با دیدن من به بال بال زدن افتادن!از دخترایی که انقدر زود خودشونو در اختیار پسرا میذارن متنفرم!جنس مونث فقط ریمای من...!با یه اخم غلیظ بدون توجه به شماره هایی که موذیانه سمتم گرفته بودن رفتم سمت کافی شاپ!
دیدمش.روی یه میز پشت پنجره نشسته بود و با لبخند زل زده بود بهم!ناخودآگاه یه لبخند شیرین نشست رو لبام!خواستم از خیابون رد شم که بین دو تا ماشینی که جلوم ترمز کرده بودن تا مسافرشون رو پیاده کنن گیر کردم.هنوز لبخند به لب به ریما خیره بودم.ماشینا رد شدن.خواستم منم رد شم که یه لحظه صدای ترمز یه ماشین پشت سرم و بعدش یه شوک قوی رو گردنم حس کردم و.....فقط سیاهی!
*************************************************
ریما**
تو کافی شاپ زیر نگاه های سنگین پسرای میز بغلی منتظر رایان بودم.دوست داشتم برم بزنم خوردشون کنم ولی اصلا حالشو نداشتم!پسرا مدام دم گوشم وز وز میکردن و اعصابمو بهم میریختن!با اعصاب خورد نگامو به بیرون دوختم!حالا خوبه هیچ کدوم قیافه هم ندارن که با این اعتماد به نفس هی به شماره دادن اصرار دارن!بعد چند لحظه رایانمو از دور دیدم.یه چند ثانیه بعد اونم منو دید .لبخند رو لبش دلمو گرم کرد.موقع رد شدن از خیابون یه لحظه بین دو تا ماشین که داشتن مسافر پیاه میکردن گیر کرد و .....اتفاق افتاد!
فقط تو چند ثانیه یه ون پشتش واستاد یه نفر با شوک بیهوشش کرد و کشیدش تو ون راه افتاد!دنیا دور سرم چرخید...رفت!رایانمو بردن!شکه از جام بلند شدم و نگاه خیرمو به مسیر ون دوختم!قلبم سرم داد میزد که برم دنبالش ولی نه عقلم این اجازه رو بهم میداد نه سرگیجه و سیاهی چشمم!کیفمو برداشتم و تو شک رفتم بیرون.پسرای میز بغلی چرت میگفتن و بیشتر اعصابمو میریختن بهم!به مسیری که ون چند لحظه پیش طی کرده بود خیره شدم و با دستای لرزون گوشیمو از تو کیفم درآوردم و شماره پلاک ون رو که به حافظم سپرده بودم سیو کردم.درسته بهش احتیاجی نبود ولی واسه احتیاط بد نبود!سعی کردم مثل همیشه خونسردیم رو حفظ کنم!ولی نمیشد!
عصبی رفتم سمت ماشینم و سوارش شدم.میدونستم که رایان تا شب کنارمه ولی بازم نگران بودم..اون شک الکتریکی برای رایانم که مشکل قلبی داره درست مثل سمه!با تموم سرعتی که بوگاتی مشکیم توانشو داشت سمت خونه روندم.مستقیم و با قدمهای تند رفتم سمت اتاقم.رادین صدام میکرد و دنبالم میومد...باهام کار داشت ولی فعلا کار من از همه چیز مهمتره!با حرص مانتو و شالمو کندم و رفتم سمت اتاق کاری که تو واحدم بود.رفتم تو و درو پشت سرم قفل کردم.کلید برق رو زدم،همزمان با روشن شدن برق اتاق مانیتور هایی که یه سمت دیوار رو پوشونده بودن هم روشن شد!
romangram.com | @romangram_com