#ریما_پارت_112
فقط این جونورا کی فرصت کردن خونه رو تزیین کنن؟!؟حتی کیکم گرفته بودن!
یه نگاه به چهره های خندونشون انداختم و ته دلم از اعماق وجودم خدا رو بخاطر داشتن همچین خانواده ای شکر کردم!تا ساعت 12 بزن و بکوب داشتیم.تو27 سال عمری که از خدا گرفتم بهترین جشنی بود که تجربش کردم!
بچه ها کم کم سر و صداشون خوابیده بود.معلوم بود کلی انرژی سر جیغ و داد و رقص تلف کردن و الان جنازن یهو امیر از رو مبل بلند شد و گفت:خب بچه ها بریم دیگه!
متعجب گفتم:کجا میرین نصفه شبی؟
امیر:ببین ریما خودت همیشه بهمون میگی از تموم فرصتا بهترین استفاده رو بکنین!الانم ما داریم میریم بندر یه بار قاچاق تحویل بگیریم و انتقال بدیم یه جای امن!!
اینو گفت و رفت سمت آینه.یقش رو درست کرد و با خنده گفت:جای اشکان خالی لگه اینجا بود باید سه ساعت صبرمیکردیم تا به تیپ و قیافش برسه!
ریما:حالا چرا همتون با هم میرین؟
سامیار:بارش سنگینه آبجی!
متعجب گفتم:مگه چقدره؟
رادین:2 تن!
چشام گرد شد!
ریما:2 تن؟اونم بدون برنامه ریزی؟بارش چیه؟
رضا همونجور که سوییچ ماشینو تو دستش میچرخوند گفت:برنامه داشتیم!دقیق دقیق!
کلافه گفتم:نگفتین!بارش چیه؟
سامیار همونجور که آخرین نفر از در بیرون میرفت گفت:نخود سیاه!
سانیار**
romangram.com | @romangram_com