#ریما_پارت_107


تازه تونستم منظورشو از اینکه میگفت بهم نگو داداش درک کنم!

رایان:حالا دور از شوخی!داری واسه چی برنامه مینویسی؟

یه نگاه به ورقه انداختم که پر بود از عدد!

یه لبخند عمیق زدم و گفتم:پروژه ی جدیده!میخوام یه ذره به این جوجه پلیسمون کمک کنم!

عمیق نگام کرد و گفت:ریما خودت بهتر میدونی داری چیکار میکنی ولی خواهشا آرامش فعلیمون رو ازمون نگیر!من تازه عشقم رو پیدا کردم…خودتو ازم نگیر…

با شادی نگاش کردم و آروم گفتم:نگران نباش عشقم!همه چیز رو بسپر به خودم!

یه نگاه به ساعت انداختم.4 بعدظهر.

رفتم سمت اتاق.نمیدونم سه ساعته چپیدن این تو دارن چیکار میکنن!چند تقه به در زدم.بعد چند ثانیه در باز شد و قیافه ی خندون رامتین آشکار شد!بدجوری نفس نفس میزد!یه نگاه به بقیه پسرا انداختم که وضعیتشون مشابه با رامتین بود!

با تعجب گفتم:داشتین چیکار میکردین؟

رامتین:بازی میکردیم!

ریما:چی بازی؟

رامتین با ذوق گفت:داشتیم هم دیگه رو قلقلک میدادیم هر کی زودتر جیش کرد باخته!

متعجب زل زدم بهشون که حق به جانب نگاهم میکرد.این وسط من و رایان متعجب زل زده بودیم به این موجودات ناشناخته!باید یه بیانیه بدیم بگیم هنوز انسان های اولیه حیات دارن و قابل برسین!

سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم:پاشن بریم دریا یه تنی به آب بزنیم!

خوشحال موافقت کردن وسریع راه افتادن!

انگار این عادت روشون مونده بود که من تا چیزی نگم سراغش نرن!

romangram.com | @romangram_com