#ریما_پارت_10


سامیار:میگم خرج توربینا رو کی داد؟

ریما:بابام!همشون چشماشون گرد شد!

امیر:میگم مطمئنی؟بابات؟رامین رادان؟

با حرص گفتم:نه اون بابای من نیست.خرج توربینا رو سعید سعادت،کسی که سه سال پیش سرپرستی منو به عهده گرفت داد.سعید پدر منه نه اون عوضی!

امیر:آهــــــا!میگم!

تو پارک،نشستیم رو یه نیمکت.جدی روبه بچه ها شروع کردم به حرف زدن.

این مردی رو که تابحال اینجا بود،صالحی رو میگم.کسیه که کارای ساخت و سازمو برام انجام میده.یکی از افرادمه.حتما تا حالا متوجه رفتار من با اون شدین.

رامتین:آره گودزیلا شده بودی!آدم میترسید نگات کنه!

ریما:رفتار من سر کار همینه.کسی حق خنده و شوخی و مسخره بازی نداره.برام پدر و دوست و برادر فرقی نمیکنه!اشتباه کردی،اخراجی!بدون هیچ بخششی!از دستورات سرپیچی نمیشه.هر جا که من میرم شماها هم میاین. هر کاری میگم باید انجام بدین.سرکار جدی و بی رحمم.دوست و دشمنم حالیم نیست!میتونین با این وضعیت کنار بیاین؟به جرات میتونم قسم بخورم که همشون عین چی ازم ترسیده بودن!حقم دارن بدبختا!تا حالا هیچ کس این روی من رو ندیده بود.یه ذره خیره خیره نگام کردن و بعد یه نگاه بهم انداختن و یکصدا گفتن:بله رئیس!عین چی حال کردم و نیشم باز شد!

سامیار:اوففففف!زودتر این نیشو باز میکردی!داشتم خودمو کثیف میکردم!

با خنده گفتم:باید عادت کنی!امروز برین خونه و هر چی لازم دارین بردارین. فردا مستقر میشیم.

شب بعد شام کلی با بابا شطرنج بازی کردیم و خندیدیم.هر چی باشه آخرین شبیه که ما با هم تو یه خونه ایم،از فردا مستقل میشم.دیگه وتشه که ریما رادان بشه همونی که باید باشه،هنوزم کینه هامو مو به مو یادمه!از فردا ریما میشه همون ریمایی که خراب میکنه،نابود میکنه!همون ریمایی که باید باشه،مخرب،ویرانگر!تقریبا سه ماه پیش یکی از بزرگترین شرکت های آلمانی رو هک کردم و بعدش خیلی دوستانه تهدید به سواستفاده از اطلاعات کردم!اوناهم با روی گشاده و آغوشی باز ازم خواستن که برنامه نویس و هکر پشتیبان شرکتشون باشم.خب تو این دو ماهی که از شراکتمون میگذره درآمد خوبی نسیبم شده!یه چندتا از شرکتایی که قبلا و بعضا الان با شرکت اون رامین عوضی(بابام!) هکاری داشتن رو کله پا کردم!اگه بابا بفهمه کلاه سیاه میذارم سرم پوست از سرم میکنه!همون اوایل فهمیدم که اگه بخوام طرف دولت و قوانین و راه های درست و انسانی برم به جایی نمیرسم.پس باید به فکر خودم و افرادم باشم.همونطور که لب پنجره نشسته بودم و به درختچه ها و دریاچه خیره بودم یه لبخند نشست رو لبم. چند تقه به در خورد.سر جام نشستم و اجازه ی ورود دادم.

رامتین:رئیس مهموناتون اومدن.

یه دستی به کت و دامنم کشیدم و دنبالش رفتم سمت اتاق کنفرانس.مثل همیشه مقتدر و با اعتماد بنفس وارد شدم و سعی کردم زیاد به دهن های باز و چشمای درشت اون سه تا فرانسوی دقت نکنم!رضا صندلیمو کشید عقب،نشستم.دوست نداشتم بچه ها کارهایی بکنن که به مقام و جایگاهشون توهین کنه ولی چه کنم که به کسی جز همین 5 نفر اعتماد کامل ندارم و نمیتونم اجازه ی ورود شخص غریبه ای رو به اتاق بدم!زل زدم بهشون.معلوم بود هل شدن و این کاملا از حرکات دست ها و پاهاشون معلوم بود.یکیشون که نسبت به بقیه مسن تر بود با لهجه ی غلیظ فرانسوی شروع کرد به حرف زدن.اول خودشو موسیو کارسیقو معرفی کرد و بعدش گفت که اون دو تا بوزینه هم که از اول دارن چشممو درمیارن پسراشن.

موسیو:خانم رادان لطفا ما رو ببخشید ولی به ما حق بدین که تعجب کنیم!ما اصلا انتظار نداشتیم که رئیس کارخونه ی ژنرال یه خانوم باشن.اخمام رفت تو هم،بازم بحث برتری مردا!کارسیقو که اخمای تو هم منو دید سریع جملشو اصلاح کرد.

موسیو:خواهش میکنم عذرخواهی ما رو پذیرا باشین.ما اصلا قصد بدی نداشتیم،در واقع منظورم این بود که انتظار نداشتم شما انقدر کم سن و سال باشین.فکر نکنم بیشتر از 23 سال داشته باشین.درست میگم؟

romangram.com | @romangram_com