#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_91
- دارم نابود میشم.
امیر به آرامی اشکهای او را پاک کرد و گفت:
- این حرف و نزن عروسکم.
امیر پیشانیِ او را بوسید و با اطمینان خاطری گفت:
- قول میدم یه روز هم، که خیلی دیر نیست همهشون و نابود کنم. دیگه بسه هر چی مروارید ریختی.
دل تارا از دلگرمی امیر آرامشی خاص را در بر گرفت. حتی اگر امیر هم نمیتوانست آنها را نابود کند. حداقل توانسته بود با بیان جملهای او را آرام کند.
جای پای شبحی در غزلم جا مانده.
باز هم بغض من و پنجره تنها مانده.
تارا لب زد.
- امیر؟
- جانم؟
- بغض داشت خفهام میکرد.
- خدا نکنه کوچولوی خودم.
امیر او را سخت به خود فشرد.
باز یک پنجره عقده ی دیدن دارم.
مثل رویاست ولی حس پریدن دارم.
تارا لب گشود.
romangram.com | @romangram_com