#رج_زدن_های_زندگی_پارت_72

دلم مثل يه ريسمان محکم منو داره با خودش ميکشه ...نميدونم چند تا قدم تا دم خونه اشون مونده بود که ...

قدمهام وايساد وسرجام ميخکوب شدم ...توحيد نبود ...توحيد نيست ...توحيد ...

بغض گلوم رو گرفت ...اوارشدن اون همه رويا توي بيداري خيلي سخته ...نميدونم کي بود ولي حتم دارم توحيد نبود ...

بو ميکشم ...پس چرا بوي توحيد مياد ؟...بوي نفس هاش ...مگه ميشه من بوي نفس هاي توحيد رو اشتباه بگيرم ...؟

زل زدم تو اون دو تا چشم مشکي ...مشکي که نه قهوه اي ...نه نه قهوه اي هم نيست ...پس چه رنگيه؟ نميدونم ..

رنگ چشمش را چه ميپرسي زمن ...

رنگ چشمش کي مرا پابند کرد ..

اتشي کز ديدگانش سر کشيد ...

اين دل ديوانه را در بند کرد ....

.خدايا ديوونه شدم ...اره ديوونه شدم ...مگه ميشه ديوونه نباشم وهمين جور زل بزنم به پسر مردم ...؟

شرم ميکنم ...توحيد هست يا نه ...عشق قديمي من هست يا نه ....من نبايد اينجوري زل بزنم ...گ*ن*ا*ه داره..... اصلا تو ذاتم نيست که بخوام به کسي خيره نگاه کنم ...

من اگه خيره نگاهت کردم


romangram.com | @romangram_com