#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_37

یسرا:کوفت


به خودم ک اومدم دیدم ساعت سه صبه و من غرق افکارو خاطره هامم
هعی چه روزگاری بود اخه تو کجایی دختر


قاب عکسو گذاشتم رو عسلی و خوابیدم
وقتی چشم باز کردم نگام ک به ساعت افتاد شلوار لازم شدم

_ابرفض یا کمر قاسم ساعت سه بعد از ظهره

چقد خسته بودما

احساس گرسنگی میکردم رفتم سراغ یخچال ک ...

بعله پشه پر نمیزنه خالی و آری از خوردنیست این انتظار چه آذُردَنیست

به شاعرم شدم رف ببین گشنگی با ادم چیکار میکنه

رفتم سراغ کمد لباسا تا حاضرشم یه جین سفید با یه تیشرت مشکی با کتونی های مشکیم پوشیدم ساعت انداختمو سوییچ و برداشتمو دِ برو ک رفتیم


تو راه اول از یه پیر مرد ادرس یه سوپر مارکت و پرسیدم بعدم رفتم کلی وسایل خریدم چشمم به شُکولاتاش اوفتاد بی اختیار یاد یسرا افتادم چقد شکولات دوست داشت یه لحظه فکر کردم شاید خانوم کوچولوام دوست داشته باشه

دوسه تا بسته برداشتمو بعد از حساب کردن به سمت خونه راه افتادم تا یه چیزی بخورم

تصمیم داشتم برم سراغ خانوم کوچولو تا شکولاتارو بهش بدم

مطمعنن خوشش میومد
بعد از یه صبحانه ک البته ناهار حساب میشد به سمت اسایگاه راه افتادم

وقتی رسیدم یه راست رفتم سراغش وقتی رسیدم دیدم رو زمین نشسته و داره با گیتارش ور میره

رفتم پیششو گفتم

_سلام
سرشو گرفت بالا

romangram.com | @romangram_com