#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_32

تو اتاق روی تختم ولو شدم یه نفس عمیق کشیدم و به سمت راستم چرخیدم ک چشمم خورد به قاب عکسی ک عکس یسرا رو توش ڱذاشته بودم


برش داشتمو بهش نگاه کردم خیلی بچه بود همش 15سالش بود الان حتما تغییر کرده

اخه تو کجایی دختراشکام داشت سرازیر میشد
یاد یه خاطره افتادم اونموقع ها ک یسرا هنوز گم نشده بود
باهم رفته بودیم بیرون ک ....

شیش سال قبل

دیدمش اوناهاش زندگیه من اونجا تو پارک وایساده بود و منتظر من بود
رفتمو پشتش وایسادم متوجه حظورم نشده بود دستمو دور کمرش حلقه کردمو سرمو گذاشتم روی شونش
حس خوبیه ک ادم کنار عشق زندگیش باشه

ترسیدو به سرعت برگشت به سمتم خیالش ک راحت شد ک منم با مشت کوبید به بازومو گفت

یسرا:دیوونه سکته کردم چرا اینجوری میای

_میخواستم بخورمت ولی پشیمون شدم

یسرا: منو بخوری اگه منو میخوردی میخواستی قربون صدقه کی بری شبا قبل خواب با کی حرف بزنی برا کی شوکولاتو لواشک بخری هان اگه...

دیدم ولش کن تا صب میخواد بگه منم ک بدم نمیومد ولی وقت نبود باید میرفتیم تا سورپرایزمو نشونش بدم

_هی هی خانوم معلومه ک هیچ کدوم از این کارا رو واسه کسی انجام نمیدم عشقای من فقط دونفرن
یکیش خانوممه
دستمو گرفتم سمت خودش
وسط حرفم داد زد

یسرا:پس اون یکی کیه هاااا نکنه داری سرم هوو میاری میخوای ولم کنی اره من میدونستم

داشت گریش میگرفت ک گفتم
_خب بزار حرفم تموم شه میخواستم بگم یکیش خانوممه یعنی تو اون یکی ام دخترمه

یسرا:کوفت خب زود تر میگفتی احمق داشتم سکته میکردم

از اونجا اومدم بیرون و سوار پورشه ای ک سایمون برام گرفته بود شدم

romangram.com | @romangram_com