#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_12




فرزاد: اوستا اونموقع تو20 سالت بود هیچی بهت نگفتیم گفتیم بچه ایی بعدا خودت کنار میای باهاش
الان ک دیگه 25سالته درک کن اون دیگه نیستش



_ن من فراموشش نمیکنم بس کن درموردش حرف نزن تمومش کن


فرزاد: خعله خب باشه داد نزن بیا بریم بعدا صحبت میکنیم درموردش


_ بریم
با فرزاد راه افتادیم سمت اتاقش وقتی رسیدیم گفتم


_فرزاد من دیگه تو نمیام میخام برم خونه یکم بخوابم خستم تو نمیای؟


فرزاد: ن من ساعت کاریم تموم نشده میخوای وایسا چند ساعت دیگه باهم میریم


_ن دیگه خستم میرم خونه

فرزاد: راستی کجا میخوای بری مگه خونه گرفتی؟

_ اره قبل از اینکه بیام با عمو شهریار صحبت کردم گف یه خونه برام جور میکنه الان میرم بالا اتاقش یه سر میزنم کلیدم از میگیرم


فرزاد: باشه برو

راه افتادم سمت اتاق عمو شهریار
عمو رییس این اسایشگاه بود باید میرفتم ببینمش
دم راه خانوم کوچولو رو دیدم بهش لبخند زدم اما اون چشم غره ایی رفتو راهشو کج کرد از اون طرف رفت

_ وا دختره خل چل

romangram.com | @romangram_com