#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_1

خلاصه:درمورد یه دختره که حافظشو از دست داده و توی اسایشگاه روانی پاریس بستریه نمیتونه حرف بزنه و کلا با هیشکی کنار نمیاد تا اینکه اقای دکتری از راه میرسه و میخواد که بهش کمک کنه اما...

_ اه دختر دیوونم کردی

ن حرف گوش میدی ن میتونی حرف بزنی ن سعی میکنی با اشاره منظورتو برسونی


اخه من از دست تو چیکار کنم
ن اینجوری نمیشه تو قصد داری منم مث خودت دیوونه کنی

اینو ک گفتم اخماش رفت توهم

اوه اوه غلط کردم عصبانی شد الان دوباره شروع میکنه به دیوونه بازی

_خعله خب باشه اونجوری نگا نکن معذرت میخوام ولی اگه یه بار دیه با بیمارا یا پرستارا دعوا کنی مجبور میشم به عمو شهریار بگم برتگردونه ایران پس دختر خوبی باش چون اگه برگردی ایران هیچ کس قبولت نمیکنه

چشماش پر اشک شد عادتش بود چشماش پر اشک میشد ولی هیچ وقت اجازه نمیداد اشکاش سرازیر شن دختره مغرور اه
پرستار: اقای دکتر مهمون دارید
_ کیه؟
پرستار: نگفتن فقط گفتن به شما اطلاع بدم
_باشه برو الان میام

یعنی کیه

برگشتم سمت خانوم کوچولو گفتم

_خب امیدوارم حرفام روت تاثیر گذاشته باشه
من رفتم دوباره دردسر درست نکن خواهشا

زرشک عمرا اگه فهمیده باشه من چی میگم


رفتم به سمت اتاقم و از دور یه قیافه اشنا دیدم
اون اون اوستاعه اینجا چیکار میکنه
با تعجب گفتم

_اوستا


romangram.com | @romangram_com