#پونه_(جلد_دوم)_پارت_1

با خستگي زياد کليدو توي قفل مي چرخونم و درو هل ميدم و قدم به حياط ميذارم.از بس خسته م که نمي تونم سر پا وايسم و به زحمت راه ميرم.در حين راه رفتن چادرمو از سرم بر مي دارم، تا مي کنم و وقتي چشمم به چهارپايه ي فلزي توي حياط ميفته ميرم و روش ميشينم.زانوهامو جمع مي کنم و سرمو روشون ميذارم و چشمامو مي بندم.دلم مي خواد سرمو بذارم روي زمين و يه دل سير سير بخوابم.سرم بدجوري درد مي کنه و هنوز بوي بيمارستان توي بينيمه.هنوز از اتفاقي که افتاده گيجم.نمي تونم بفهمم کي عامل اين بدبختي بود! يهو چي به سر شوهرم اومد!و چي به سر خودم؟!همونطور که سرم روي زانوهامه دستمو روي شکمم ميذارم و وقتي حسش مي کنم از خودم مي پرسم سرنوشت من و اين بچه با شرايطي که پيش اومده چي ميشه؟ذهنم اونقدر به هم ريخته ست که نمي تونم به چيزي درست فکر کنم.مي خوام به ياد بيارم چي شد که به اينجا رسيدم.از فکر کردن زياد اخمام ميرن توي هم.سرمو کمي ميارم بالا و به نم نم باروني که تازه شروع شده نگاه مي کنم.اين اولين بارون پاييزيه.براي اينکه خيس نشم ، پا ميشم و ميرم سمت در هال، قفلشو با کليد باز مي کنم و ميرم تو و از همونجا به هم ريختگي خونه رو نگاه مي کنم.يعني اين همون زندگي اي بود که مي خواستم و تصورشو مي کردم؟جوابي ندارم که به خودم بدم.با بي حالي ميرم داخل.دلم مي خواد خونه رو مرتب کنم.حياط پر گرد و خاکو بشورم .دوش بگيرم و يه لباس درست و حسابي بپوشم ، اما حال و حوصله ي هيچ کدوم از اين کارارو ندارم.ميرم وسط هال مي ايستم و گنگ دور و برمو نگاه مي کنم و به خودم ميگم خوبه مادرم و مادرجون اينجا نيستن وگرنه مي گفتن خانوم خونه رو باش!چه خونه و زندگي مرتبي داره!ياد مادرجون و مامان که ميفتم چشمم به قاب عکس روي ديوار ميفته و نگام روش ثابت مي مونه.به چشما و لباي خندون اون نگاه مي کنم و لبخند کمرنگ خودم و گونه هاي رنگ گرفته م.همونطور خيره ميشم به قاب عکس و به خودم ميگم کاش زمان دوباره به عقب بر مي گشت.اصلا کاش هيچ وقت جلو نميرفت و همونطور ثابت مي موند.بعد ميرم و قاب عکسو بر ميدارم و بازم نگاش مي کنم و خيلي آروم اونو روي سينه م ميذارم.حرفاي دکتر مدام توي سرم مي چرخن:

_متاسفانه تنها چيزي که در انتظارشه يه زندگي نباتيه.

با ياد آوري حرفاش بغض مي کنم.زندگي نباتي!آخه چرا؟!مگه چه گناهي مرتکب شده بود؟!يعني گناهش فقط اين بود که وارد زندگي من شده؟!نه،خدايا!اين حق اون نبود.حقش نبود.نبايد اينطوري ميشد.به ديوار تکيه ميدم و آروم آروم روي زمين سر مي خورم.قاب عکسو که به سينه چسبوندم از خودم جدا مي کنم و به چشماي خندون شوهرم نگاه مي کنم و خطاب بهش زير لب مي گم:

_ چرا،چرا وارد زندگي من شدي که اين بلا سرت بياد؟!آخه چرا؟!

سرمو به ديوار تکيه ميدم و چشمامو مي بندم و اشکام روي گونه هام سر مي خورن.دلم مي خواد به گذشته برگردم.به دو سال قبل.به همون وقتي که از همه چيز دل بريدم.اي کاش مي تونستم برگردم و زندگيمو يه جور ديگه شروع کنم.يه جوري که باعث صدمه ديدن هيچ کس نشه.کاش ميشد.آرزو مي کنم و به گذشته فکر مي کنم.به گذشته اي که آرزوي برگشتنشو دارم.به دو سال قبل:

_ بفرمايين اينم باقي پولتون

_ ممنون دخترم.

زن باقي پولشو گرفت.سبد خريدشو از روي پيشخون برداشت و خداحافظي کرد و رفت.وقتي تنها شدم دستامو به هم قلاب کردم و بالاي سرم بردم و خودمو کش و قوس دادم تا خستگيم در بره.بعد با جنساي توي قفسه ها مشغول شدم.شيش ماهي از به هم خوردن نامزديم با کيان مي گذشت.شيش ماهي ميشد که تماسمو با آرمين قطع کرده بودم و هيچ خبري ازش نداشتم.شيش ماهي ميشد که روي آرامشو به خودم ديده بودم.هر چند فراموش کردن آرمين سخت بود و هنوز بازم بعد از چند ماه يادش مي افتادم.ولي ديگه از اون غم و غصه ي روزاي اول خيلي اثري نبود.توي اين مدت براي راحت تر فراموش کردن آرمين توي مغازه ي باباجون خودمو مشغول کرده بودم و به اون کمک مي کردم.صباي خيلي زود و هر روز عصر کارم اين بود که برم مغازه و کار کنم.

_ سلام.

با شنيدن صداي تک سرفه و سلام برگشتم و با ديدن چهره ي اشناي پسر جووني که مشتري دائمي مغازه بود سرمو تکون دادم و مودبانه جواب سلامشو دادم:


romangram.com | @romangram_com