#پونه_(جلد_اول)_پارت_73
_ خيلي گشنمه چيزي واسه خوردن مونده؟
سيمين خطاب بهش پرسيد:
_ تو مگه قرار نبود ناهار بري پيش دوستت؟
آرمين بلند شد و از اتاق اومد بيرون:
_ آره، ولي ندونم کارياي شما نذاشت.
اينم يه طعنه ي ديگه.دلم بدجوري خنک شد و يادم افتاد که منم بد جور گرسنمه.ولي روم نميشد حرفي بزنم از طرفي هم غرورم اجازه نميداد.به نظرم بايد کسي ازم مي خواست تا پا شم برم غذا بخورم.و اين بارم آرمين بود که به دادم رسيد:
_ پونه خانوم!شما گشنه ت نيست؟پا شو بيا.ضعف ميکنيا!
از خدا خواسته پا شدم و از اتاق بيرون رفتم.
(3)
بالاخره تصميممو ميگيرم.اينکه برم آرمينو ببينم و خودم باهاش حرف بزنم و منظورشو از اون نوشته ها بپرسم و بعدش قانعش کنم ديگه بهم فکر نکنه.مخصوصا که با ياد آوري اون خاطرات قديمي يه حس دلتنگي عجيبي بهم دست داده بود و ته دلم به خودم گفته بودم برم ببينمش.
نشستم کنار مامان که در حال پاک کردن سبزيه و ميشنوم که ميگه:
romangram.com | @romangram_com