#پونه_(جلد_اول)_پارت_46
لبخند کمرنگي مهمون لباش ميشه و آروم ميگه:
_ خب حتما مي خواد باهات در مورد خواستگاري حرف بزنه.
با بي ميلي ميگم:
_ شب که ميان خواستگاري.خب همون موقع حرفاشو بزنه ديگه.
مامان با همون لبخند سرشو ميندازه پايين و مشغول جمع کردن سفره ميشه:
_ نمي دونم والله.خودتون مي دونين.
نگاش ميکنم اما ديگه نگام نمي کنه .کلافه ميرم و آماده ميشم و توي تموم مدت آماده شدنم به آرمين فکر مي کنم و به اينکه گفته بود بهم علاقه داره.اما بازم سعي مي کنم با فکرش مبارزه کنم و به جاش هي به خودم ميگم بهتره بي دردسر به کيان جواب مثبت بدم.ولي ته دلم چيزي هست که ميگه بايد برم ببينمش.بايد آرمينو ببينم. به خودم مي خندم و خودمو مسخره مي کنم که توي اين مدت کوتاه به چنين نتيجه اي رسيدم و توي فکرم که مامان صدام ميزنه:
_ پونه!پونه مامان!کيان دم در منتظرته.
واي خدا!کيان...کيفمو تندي بر ميدارم و از اتاق ميدوم بيرون.خداحافظي مي کنم و از خونه ميزنم بيرون.کيان تو ماشين باباش نشسته و منتظرمه و انگار حواسش به من نيست و هنوز متوجهم نشده که نگام نميکنه و من نگاش مي کنم و از خودم مي پرسم بالاخره که چي پونه خانوم؟آخرش بله يا نه؟آخرش...آخرش...چرا ترديد دارم؟!چرا نمي تونم با خيال راحت و بي دغدغه قبول کنم؟چرا بله رو نميگم و خيال خودم و بقيه رو راحت نمي کنم؟آخه کي بهتر از کيان؟!ولي آخه من هيچ تصوري از زندگي مشترک ندارم...من...من...هيچ تصوري از زندگي مشترک ندارم.خب که چي؟!مگه هر کي ازدواج کنه توي ذهنش تصوري ازش داره؟!ولي من خيلي مي ترسم.حتي يه لحظه تصور اينکه يه مرد بخواد لمسم کنه و بهم دست بزنه...اوف حتي فکرشم برام ترسناکه...پس مي خواي چيکار کني؟آخرش که اين اتفاق ميفته و تو بايد ازدواج کني چه دير چه زود.پس ديگه اين ترست بي معنيه.ولي آخه من...
باقي فکرام وقتي نگاه کيانو متوجه خودم ميبينم ناتموم مي مونن.به زحمت لبخند ميزنم و ميرم جلو و توي دلم از خودم مي پرسم حالا با اين شرايط من بايد بازم مثل قبل کنارش جلو بشينم يا عقب؟!و به خودم جواب ميدم نه بهتره جلو بشينم ممکنه اگه عقب بشينم ناراحت بشه. ميرم و جلو ميشينم و سلام مي کنم و براي اينکه اضطراب خودمو پنهون کنم به شوخي رو ميارم:
romangram.com | @romangram_com