#پونه_(جلد_اول)_پارت_26


_ بشين.

بعد خودش ميشينه و به بالش من تکيه ميده.اما من همونطور وايسادم.خاله نگام مي کنه:

_ پس چرا وايسادي؟!بشين ديگه دختر.مي خوام باهات حرف بزنم.

با همون حالت گيج ميشينم و سرمو ميندازم پايين.خوب مي دونم با چه ديدي داره منو نگاه مي کنه.

_ چرا سرتو انداختي پايين؟!

چونمو ميگيره و سرمو بالا مياره.بوي خوش عطري که زده حالمو يه جوري ميکنه:

_ خجالت مي کشي؟ها رنده!چيه؟نکنه مي دوني مي خوام چي بهت بگم بلا!

حرف نميزنم.اصلا نمي دونم چي بگم.زبونم بند اومده و همين باعث ميشه خاله شروع کنه به حرف زدن:

_خب پس حالا که خودت فهميدي چي مي خوام بهت بگم کارم راحت تر شد.

يه لحظه مکث مي کنه و بعدش ادامه ميده:


romangram.com | @romangram_com