#پونه_(جلد_اول)_پارت_129
همراهش ميرم و يهو چشمم به عروسکاي پشت ويترين يه اسباب بازي فروشي ميفته و مي پرسم:
_ نگين؟بچه ي دايي آرمين چند سالشه؟
نگين رد نگاه منو ميگيره و جواب ميده:
_ يه سال.
مي پرسم:
_ واسش عروسک بگيريم؟
لبخند ميزنه و جواب ميده:
_ باشه،يه اسباب بازي فروشي ديگه طبقه ي دوم هست که عروسکاي بهتري داره.بريم اونجا.
به اجبار همراهش ميرم و همونطور که باهاش همقدم ميشم، متوجه نگاه پسرايي که رد ميشن يا وايسادن به اون ميشم. اما دختره ي ديوونه بدش نمياد هيچ ، انگار خوشش هم مياد که لبخندش هر لحظه پر رنگتر ميشه.
و اين باعث تعجب من ميشه اما وقتي به فروشگاهي که اون ميگه ميرسيم و داخل ميشيم و خيلي خودموني و شاد ميگه:
_ سلام،من اومدم.
romangram.com | @romangram_com