#پونه_(جلد_اول)_پارت_118


صداي نگينو که ميشنوم از فکر ميام بيرون و مي چرخم سمتش.يه شال نارنجي انداخته سرش اما باز نگهش داشته، واسه همين گردن سفيد بلندش و موهاي طلاييش کاملا مشخصن.يه سيب زرد بزرگ دستش گرفته و همونطور که گازش ميزنه منو تماشا مي کنه.ميام داخل و جواب ميدم:

_ آره رفت.

شونه اي بالا ميندازه و بر مي گرده توي خونه و همونطور که ميره ميگه:

_ اين دايي هم عجب ضد حالي شده ها!نمي دونم چرا اينقدر بد عنق و عبوس شده!

درو که ميبندم منم پشت سرش ميام تو و ميگم:

_ خب شايد مشکلي داشته باشه.

نگين خودشو پرت مي کنه روي کاناپه و شالشو در مياره ميندازه يه طرف:

_ هوم...شايد،اين روزا همه ش تو خودشه.

اون در مورد آرمين حرف ميزنه اما من سعي ميکنم موضوع صحبتو عوض کنم براي همين خطاب بهش ميگم:

_ راستي تو بدجوري با مادرت حرف زدي.اين کارت درست نبودا.


romangram.com | @romangram_com