#پونه_(جلد_اول)_پارت_116


ولي پسر خاله جوابمو نميده و من فقط صداي نفس کشيدنشو ميشنوم و زير چشمي حواسمو ميدم به آرمين که وايساده کنار ديوار.از بالا تا پايين وراندازش مي کنم.نگاهمو از شلوار جين سياه و پيراهن چهار خونه ي بنفش و سفيدش و آستيناي بالا زده و دستاي مشت کرده ش و رگ دستش که برجسته شده بالا مي کشم و روي چشماي بسته و قيافه ي غمگينش ثابت نگه ميدارم و باز دلم زير و رو ميشه.و باز نمي فهمم دليلش چيه!همونطور بهش زل ميزنم و اون بالاخره چشماشو باز ميکنه و نگام مي کنه.چشماش پر از غمه .يه جوري که نمي تونم ازش چشم بردارم.انگار که افسون شده باشم.انگار که به خلسه رفته باشم.انگار که ... صداي کيان منو از عالم خيال بيرون مياره:

_ پونه!

بي هوا جواب ميدم:

_ هان!

_ ميشه ديگه منو اينجوري صدا نکني؟

باز چشم مي چرخونم سمت آرمين و از کيان مي پرسم:

_ چرا؟!

_ آخه من قلبم ضعيفه.جنبه ندارم اسممو اينجوري به زبون مياري.يه وقت ديدي پس افتادم...

از حرفش و لحن بامزه ش بي اختيار خنده م ميگيره و همزمان داغ ميشم و بدون اينکه بخوام اسمشو به زبون ميارم:

_ کيان!


romangram.com | @romangram_com