#پیغام_عشق_پارت_56

- اره
دانیال : پس بریم صبحانه
- نه، من رو برسون خونه. خوابم میاد
دانیال : اوکی پس برات سمبوسه می گیرم
- باشه عزیزم
لبخند زد و دوباره راه افتادیم، اصلا نفهمیده بودم که کی ماشین ایستاده بودم! دانیال سر راه برام سمبوسه خرید،
قبل از این که به خونه برسم، خوردمش...
دانیال : مراقب خودت باش، خوب بخوابی
- ممنون عشقم تو هم مراقب خودت باش
بهم چشمک زدم، از ماشین پیاده شدم. خمیازه ی کشیدم، برام بوق زد و رفت. از حیاط رد شدم، سرم درد می کرد.
وارد اتاقم شدم. دکمه های مانتوم رو باز کردم، روی تخت ولو شدم. دوباره پی ام مینا رو خوندم. آخه چرا سر بسه و
غیر مستقیم ازمون خداحافظی کرد؟! حتی توی پی امی که فرستاده، دلیل رفتنش رو نگفته، آخه چطور تونست از
عشقش بگذره؟ وایی سرم داشت می ترکید. با شال سرم رو بستم. حال نداشتم برم از داخل آشپزخونه مسکن
بردارم. وای مینا وای، اخه این چه کاری بود که کردی؟ چشمام رو بستم اما این سر درد داشت دیوونه ام می کرد.
هی از این پهلو به اون پهلو می شدم. اما دردش کم نمی شد. از روی تخت بلند شدم، باید می رفتم و قرص می
خوردم. مانتوم رو درآوردم، به آشپزخونه رفتم و از داخل کابینت قرص برداشتم و خوردم
صوفیا : این وقت صبح کجا می خواهی بری؟
- هیج جا
صوفیا : نکنه با عشق من، قرار صبحانه داری؟
- وایی صوفیا، سرم درد می کنه، بی خیال شو
می خواستم از آشپزخونه برم بیرون، که دستم رو گرفت
صوفیا : تو چرا دست از سر دانیال برنمی داری؟
دستم رو از دستش کشیدم بیرون
صوفیا : دانیال بالاخره مال من می شه
- برو سنار بده آش به همین خیال باش
این دختر واقعا مشکل روانی داشت. بیچاره خبر نداره که دانیال قرار بیاد خاستگاری ام. وایی که دق می کنه یا
شایدم قاتل می شه. وایی سرم، دیگه نمی خوام به چیزی فکر کنم، چشمام رو بستم، بالشت روی سرم گذاشتم. کم
کم قرص اثر کرد و خوابم برد......
شراره : وایی مغزم داغ کرد

romangram.com | @romangram_com