#پیغام_عشق_پارت_48
شراره هم متعجب شده بود، مینا آمد سمتم و من رو در آغوش گرفت و بوسید
مینا : غزال من ازت استقامت رو یاد گرفتم. دوستت دارم رفیق قوی.
شراره : مینا سرت جای خورده؟
دریا : شایدم زیاد زیر آفتاب ایستادی!
مینا : نه من حالم کاملا خوبه
دریا : پس این حرفا!!
مینا : حس کردم باید بهتون این چیزا رو بگم.
- اما هنوز زوده
دریا : تازه از کجا معلوم، شاید چهارتایی یه شهر قبول شدیم
شراره : راست میگه
مینا : حرف دل رو باید، هر وقت دل گفت زد تا که بعدا نشه درد دل.
- اره باید حرف رو تا داغ زد وگرنه بیات بشه به درد نمی خوره.
دریا : پس دوباره بغل
چهار تایی در آغوش هم فرو رفتیم. صدای خنده هامون گوش آسون رو کر کرده بود. با یک دیگر بای بای کردیم، هر
کدوم رفتیم سمت خونه هامون. رفتار مینا عجیب شده بود. مدل نگاهش، حرف زدنش، دل شوره به دلم انداخته بود.
حس می کردم یه اتفاقی قراره رخ بده. اما بیخیالش، مهم امروز، این دورهمی، این شادی، این خوشحالی مون بود،
من دوستایی خوبی داشتم و عاشق تک تکشون بودم. دوستای که از خانواده هم بهم نزدیکتر بودند. چهار تا دوست،
چهار تا رفیق، چهار تا خواهر، جدا نشدنی. قرار بود ساق دوش های هم باشیم، همیشه در کنار هم. از خانواده که
شانس نیاوردم، اما در دوستی و عشق شانسم خوب بود.........
گوشی ام زنگ خورد، یا خدا این دیگه کی سر صبحی! بیخیال هم نمیشه، هی زنگ میزنه. با چشم بسته، گوشی رو
برداشتم، خمیازه ی کشیدم
- بلهه
دریا : غزال زود بیا پارک
صدای آشفته ی دریا، خواب رو از سرم پروند.
- چی شده ؟ چه خبره سر صبحی!
دریا : بیا پارک ملت زود باش
- آخ...
قطع کرد، یا خدا یعنی چی شده؟ از روی تخت پایین پریدم، ساعت شیش و نیم بود، این وقت صبح، پارک چه
خبره؟؟ دوباره گوشی ام زنگ خورد
romangram.com | @romangram_com