#پیغام_عشق_پارت_39
شالم رو، روی سرم انداخت.
دانیال : خانمی دیگه نگو دوستت ندارم. تو ملکه ی قلبم هستی و خواهی بود، هیج وقت از دوست داشتنت دست
نمی کشم. اینو مطمئن باش
- منم تا ابد دوستت دارم. تو تک شاه قلبم هستی.
پیشونی ام رو بوسید.
- حالا میشه من رو برسونی خونه!!
دانیال : اول بیا بریم شام بخوریم
- نه، الان اگه بیان و ببینن من نیستم برام دردسر میشه.
دانیال : خوب بگو با من بودی
- نمیشه، بیرون آمدن با تو، فعلا ممنوعه
دانیال : وا چرا؟!
- نمی دونم
دانیال : باشه پس بریم خونه
- اوکی
وایی که از دست خودم عصیی بودم، بازیچه ی دست صوفیا شده بودم، به راحتی گول خوردم، دیگه نباید به عشقم
شک کنم، من و دانیال عاشق هم هستیم. رسیدیم، بهش لبخند زدم.
- دوستت دارم
دانیال : من بیشتر
- مراقب خودت باش
دانیال : تو بیشتر
بهش چشمک زدم و از ماشین پیاده شدم
دانیال : راستی حسود خانم
- جانم
دانیال : زندگی ام بی تو معنا نمیده. عاشقتم بدجور
- منم عاشقتم
برام بوق زد و رفت. وارد حیاط شدم و نفسی عمیق کشیدم. وسط حیاط چرخ می زدم و از تهه دل می خندیدم.
امشب یه شب فوق العاده بود. انگار گل ها هم از شادی من خوشحال شده بودند، میخندیدن. صدای خنده شون به
گوشم می رسید.
صدای خنده هاشون به گوشم می رسید. من شاد بودم، کائنات هم با من شاد بود. داخل اتاقم رفتم. لباس عوض
romangram.com | @romangram_com