#پیغام_عشق_پارت_2
مینا : نه، فقط خسته ام، سر دردم.
- بهتر بریم خونه.
دریا : موافقم
شراره : تازه آمدیم که
- مینا حالش رو به راه نیست، دریا هم که داره خفه میشه. پس بریم خونه
شراره اخم کرد. مینا زود تر بلند شد، منم آخرین قاشق بستنی رو خوردم و بلند شدم. خونه هامون از هم فاصله
داشت، برای همین از هم خداحافظی کردیم. مینا چند وقتی بود که تغییر کرده بود، درست از وقتی که عمه اش از
فرانسه آمده بود. نمی دونم چش شده بود، چیزی هم نمی گفت. کلا ما زیاد توی فصل بهار بیرون نمی آمدیم چون
دریا حالش بد میشد. سه تا خط واحد عوض کردم. کمی هم پیاده روی کردم تا به خونه رسیدم. با کلید در رو باز
کردم و قدم به حیاط کوچولو اما پر از گل، گذاشتم. بوی گل های بهاری بینی ام رو نوازش می کرد. گل ها با این
نسیم زیبا، می رقصیدن. هوا که رو به تاریکی می رفت، این رقص زیبا تر می شد. انگار ستاره ها از دیدن این رقص
باشکوه، درخشان تر می شدن. داخل راهرو کفش هایم رو با دمپایی رو فرشی عوض کردم. کفش ها رو داخل خونه
شون پیش بقیه ی کفش ها گذاشتم. وارد هال شدم. بابا، روی مبل نشسته بود و یه کتاب هم دستش بود.
- سلام
بهم نگاه کرد
بابا : علیک سلام.
چون تشنه بودم، به آشپزخونه رفتم. مامان کنار اجاق گاز ایستاده بود. بوی خورشت سبزی بینی ام رو آزار داد، وای
که چقدر از این غذا متنفر بودم.
- سلام
مامان فقط سر تکون داد. لیوان رو برداشتم و از داخل پارچ، آب داخل لیوان ریختم و خوردم.
- خسته نباشی
مامان : دفه ی بعد زودتر بیا خونه
- چشم
از آشپزخونه به سمت پله ها رفتم، که صوفیا رو دیدم، داشت از پله ها می آمد پایین.
صوفیا : چه عجب! تا الان کدوم گوری بودی؟
دستم رو مچ کردم
- با دوستام بیرون بودم.
صوفیا : چه غلطا، خوب با دوستات ول می گردی، بدبخت درس بخون به جای این کارا
انگشتانم رو کف دستم فشار دادم.
romangram.com | @romangram_com