#پسرای_بازیگوش_پارت_9
حسینم تماشاگر بود
یکم بارضا زدو خورد کردیم ،آخرم اون کم آوردو رفت،هیچ کس توان مقابله بابدن ورزیدمو نداشت
آخر روز همه از خستگی رو به موت بودیم
بعد از شام حاظری که خوردیم راهی اتاقامون شدیم.
چشم بندمو زدمو به عادت همیشه پتومو تو بغلم گرفتمو خوابیدم .
از خستگیه زیاد خوابم نمیومد،یاد شوخیای امیر علیو رضا افتادم ،درسته اون لحظه خودمو نگه داشتم تا نخندم ،اما واقعا قیافه ی رضا اون لحظه مضحک شده بود
پاشو جفت کرده بود چشماش قیچ شده بودو دستشو رو ...گذاشته بود .
انگار قرار بود از دستش فرار کنه
تک خنده ای کردمو روی تخت دراز کشیدمو دستمو زیر سرم گذاشتم.
دلم برای مادرم تنگ شده بود،برای قرمه سبزیه ،خوش آب و رنگش....
دلم هوایش راکرد ،خواستم بهش زنگ بزنم که بادیدن ساعت که یک نصف شبو نشان میداد پشیمون شدم
صدای زنگ که پشت سرهم زده میشد از فکر بیرونم آورد .
ازاتاق زدم بیرون همه بچها باقیافه های خواب آلودجلو اتاقاشون وایساده بود
به سمت درب رفتمو باز کردم
راه رو تاریک بود
هیچ کس جلو در نبود ،این طرف آن طرفو نگاه کردم بازم خبری نبود
میلاد پشت سرم اومد...
romangram.com | @romangram_com