#پسرای_بازیگوش_پارت_52

باشه ای گفتمو پتو رو روش مرتب کردم
به امید دیدن ادامه ی خوابم چشمامو بستم.

میلاد"


تو دفتر منتظر اصالتیو دخترش بودم ،از این دختره ی وراج فوق العاده، بدم میومد ،فقط در حد همون شبی که هم خوابه ام شد، ازش خوشم میومد...
خانوم احمدی تقه ای به در زدو وارد شد...
_آقای اصالتیو دخترشون تشریف آوردن.
همونطور، که برگه های روی میز رو مرتب میکردم،گفتم:
_راهنماییشون کنید بیان داخل.
چشمی گفتو از اتاق بیرون رفت.
از پشت میزم بلندشدمو کمی لباسمو مرتب کردم.
برای استقبالشون به جلوی در رفتم،
بالبخند همیشگی وارد شد،باجفتشون دست دادم و راهنماییشون کردم به اتاق کنفراس که دری ،در اتاق من داشت.
کمی درمورد پروژه صحبت کردیم.و آخر اصالتی منو دخترشو به بهونه ی ،کاری تنها گذاشت ،با بیرون گذاشتن پای پدرش از اتاق ،اومدو روی پام نشستو کمی عشوه قاطیه حرکات دخترانه اش کردو،دستی زیر گردنم کشیدو گفت:
_دلم برات تنگ شده بود.
جوابشو بالبخندی دادم.
_تو چرا هیچی نمیگی؟

romangram.com | @romangram_com