#پسرای_بازیگوش_پارت_43
میلاد"
خورشید درحال غروب بود و من هنوز درتراس نشسته بودمو به آینده فکر میکردم ،به اتفاقایی که قرار بود بیفته.
هیچ وقت دوست نداشتم بعد از قطع رابطه دوباره سمت اون دخترا برگردم،حتی برای پرسیدن سوالی ،بعضیهاشون مانند کنه بودن ،هیچ تعصبی نصبت به خودشون نداشتن.
بعضی دخترهاهم حتی برای یک شب بامن بودن هم قانع بودن،یعنی این دختر معصوم که چشمای رنگیش دل هر کس رامیبره ،مادری همانند اینها داره!!!؟
فکرش هم عصبانیم میکرد...
دستی روی شونم حس کردم ،رضا بودکه خیره ی ،آسمون روبه مشکیه ،شب بود.
_خیلی تو خودتی!
نگاه کوتاهی بهش کردمو گفتم:
_فکر این بچه داره دیوونم میکنه!
_منم از فکرش نتونستم بخوابم.
به آسمون نگاه کردم....
_تمام دخترایی که باهاشون رابطه داشتم ،همه خراب بودن،فاحشه بودن،فکر این که دریا دختر،یکی از اینا باشه، سیمای مغزم قاطی میکننو میخوان آتیش بگیرن...
رضا،هم، آهی، از ته دلش کشید و گفت:
_منم از همین میترسم.
ترس هممون این بود!!
romangram.com | @romangram_com