#پسرای_بازیگوش_پارت_173
_چه خوب!
_به نظر زیاد خوش حال نمیای؟
_هـه،به نظرت باید خوشحال باشم؟
صدایش غمگین شد...
_میدونم در حقت بدی کردم،امااون زمان نیاز بود که بامادرت بریم...
_برام دیگه مهم نیست.
_میرم عمارت نیاوران،مزاحم تو نمیشم.
_کار خوبی میکنی.
به نظر اومد عصبانی شد،از صدای نفسهاش پشت تلفن فهمیدم...
_خیلی بد صحبت نمیکنی؟
_کار دارم...
بدون خداحافظی قطع کرد...
گوشی رو محکم روی تلفن کوبیدم ،حـــرصم گرفت...حالا که دیگه خوشیاش تموم شده بودو زنش ولش کرده ،فیلش یاد هندوستان افتاده ،باخودش چی فکر کرده؟از اومدنش خوشحال بشم!
دلیل تمام تنهاییام این دونفر بودن،وقتی پاشون به امریکا رسید به کل فراموشم کردن ،از تنهایی زیاد رو اوردم به دوستام ،میخواستم یه جمع دوستانه ای با تعداد زیادی،دورخودم جمع کنم،شاید دلیل اون ،اطلاعیه برای اجاره ی اتاق تو دوران دانشگاهم از همین تنهایی نشات میگرفت....
این جمع دوستانه ای که الان دارمو بادنیا عوض نمیکنم...
_آقـــــا میلاد!
سرمو بالا کردم ،احمدی ،دریا به بغل بالا سرم ایستاده بود..
دستی لابه لای موهام کشیدمو گفتم:
romangram.com | @romangram_com