#پسرای_بازیگوش_پارت_17

تکونی خورد از ترس این که بیدار نشه سریع عقب کشیدمو کنار بچها خوابیدم.
باصدای ساعت بیدارشدم ،حتی نمیتونستم پلکامو ازهم بازکنم انگار یه وزنه ی دویست کیلویی به پلکام وصل کرده بودن

امیر علی لگدی بهم زد
_اون بی صاحاب موندو خاموش کن ،این زرزرو الان بیدار میشه
خیزبرداشتمو ساعت رومیزو خاموش کردم بادیدن عقربهاش سرجام میخکوب شدم ،ساعت ده بود
نگاهی به بچها انداختم همه تو خواب ناز بودن
میلاد بادهن باز خرناس میکشید،نگاهی به بچه انداختم ،آروم خوابیده بود.
آبی به دست صورتم زدم..
امیرم بیدار شده بودو بالاسر بچه بود
_سلام
نگاه از بچه گرفت.
_سلام
_خیلی ناز خوابیده
_اوهوم
_بچهارو بیدار کن بریم شرکت
_اینو چکار کنیم
راست میگفت این بچه رو چکار میکردیم،نمیتونستیم باخودمون ببریمش که...
_یه بویی نمیاد امیر؟

romangram.com | @romangram_com