#پسرای_بازیگوش_پارت_163
میلاد"
گلوم خشک شده بود،تمام خونه توی تاریکی فرو رفته بود.
چشمام به تاریکی عادت کرد ،از تخت بلند شدمو به سمت اشپزخونه رفتم،
بطریه مخصوصمو از یخچال دراوردموسر کشیدم ،اخـــــیشی گفتم ،خواستم در یخچالو ببندم که یه سایه پشت سرم حس کردم.
حس کردم قلبم کف پام میزنه...
اروم برگشتم تا ببینمش....
چشمای از حدقه دراومده با رگه های قرمز ،صورتی سیاهو درحال حمله کردن بهم بود،فـــریاد بلندی زدم و خواستم فرار کنم که رو سرامیکا لیز خو
ردمو کله پا شدم.
سرم به شدت درد میکرد ،چشمامو محکم بهم فشار میدادم که اون جسم ترسناکو نبینم
سایه ای بالاسرم حس کردم...
صورتشو به صورتم نزدیک کرده بود از نفس هایی که به صورتم میخورد متوجه شدم
_میلاد حالت خوبه ؟ زنده ای؟ به خدا شوخی کردم...
رضا بود؟!
چشمامو باز کردم،چهره ی نگران رضا رو با ماسکی که در دستش بود دیدم ،دوست داشتم بکشمش...
romangram.com | @romangram_com