#پسرای_بازیگوش_پارت_141
_فکر کنم یکی از استادامون بود!
_اره،خانوم احمدی انگار تو خیابون چندنفر مزاحمش میشن ،خسرویم اتفاقی این جریانو میبینه و همشونو نفله میکنه...
_اره خدای هیکلش خیلی رو فرم بود،بچها میگفتن رزمی کاره.
_اره،حالا بزار اینو برات بگم،خانوم احمدیو سوار ماشینش میکنه و میرسونش شرکت
_خب الان این چه ربطی به ما داشت؟!
میلاد نگاهی به رضا انداختو دستشو روبه من گرفت و گفت:
_خنگه دیگه!
رضا_بزار بقیشو براش بگم میلاد ،بعد تست هوش ازش میگیریم ...
_خب بگید دیگه!
_نمیزاری بگم خو...
_بگو میشنوم
دست به سینه نشستم تا ادامه بده
رضا_ازخانوم احمدیم میپرسه که چرا انقدر زود داری میری سرکار،اونم میگه رئیس شرکت خیلی مقرراتیه نباید دیر کنم به خاطر همین هرروز یک ساعت زودتر میرم.
_مگه خانوم احمدی یه ساعت زودتر میاد؟
میلاد_اره،اما بنده خدا چیزی به ما نگفته،راستی امیر میدونستی احمدی مطلقست؟
_ها!؟مطلقست؟ مگه چندسالشه؟
رضا_فکرکنم بیست سالشه.
_کی ازدواج کرده کی طلاق گرفته؟
romangram.com | @romangram_com