#پسرای_بازیگوش_پارت_133
حسین مشغول صحبت با یسنا بود ،دختر خاله اکرم،خدااز من بدش میومد من از یسنا...از بچگی باهم لج میکردیمو بساط دعوامون همیشه پهن بود،نه اون دوست داشت سربه تن من باشه نه من دوست داشتم سر به تنش باشه کاملا احساساتمون متقابل بود.
چشم ازشون گرفتمو ،به حیاط پراز دارو درخت نگاه کردم ،از پلهای ایوون پایین رفتمو خواستم بپیچم سمت راست که علی پسر خالم همزمان بامن چرخیدو شربت آلبالوش روی شلوارم ریخت
با ابروهای گره خورده نگاهش کردم،میخواستم خفه اش کنم،این شلوارو امروز خریده بودم ،اونم هی مدام خمو راست میشدو معذرت خواهی میکرد ،بچه درسخون فامیل بود،تو بچها به اسگول معروف بود،دوست داشتم مشت گره شدمو بخوابونم تو شیشه ی عینکش تا چشماش بهتر ببینه
باکفش روی پاش کوبیدمو به داخل خونه رفتم
لعنتی گفتمو درب اولین اتاقی رو که جلوی دستم بودو باز کردم
اتاق کاملا تاریک بود و تنها روزنه ی نوری که از پنجره ساطع میشد ،فضارو کمی روشن کرده بود....
دکمه های شلوارمو باز کردمو چندتافحش رکیک به علیه احمق که با دست پاچلفتی بودنش شربت آلبالوشو روی شلوار سفیدم خالی کرده بود دادم....
چشمام تازه تاریکی اندک اتاق عادت کرده بود ،بادیدن جسمی کنار پنجره ،قلبم اومد تو دهنمو پرشی به به عقب زدم،اما اون جسم تکون نمیخورد...
دست کشیدم رو دیوارو پریز برقو زدم...
باروشن شدن اتاق اون جسم مچاله شده روی طاقچه ی عریض چنجره رو دیدم
دختری مو طلایی که سرشو به پنجره زده بودو به جای نامعلومی خیره بود ،جلو تر رفتم تا بهتر بتونم ببینمش.قدمی جلو گذاشتم که باعث شد شلواراز پام بیفته ،تا خواستم شلوارمو بکشم بالا درب اتاق باز شدو ،پسری داخل اومد که بادیدن وضعیت من خشم کل وجودشو گرفتو به سمتم حمله کرد...
مشتاش پی در پی روی گونه ام میخوابید فرصت توضیح نمیداد،خواستم از اون دختر کمک بگیرم...
اما بااین همه سرو صدا هیچ واکنشی نشون نداده بودو هنوز به همون حالت مونده بود
به خودم اومدمو ،مشتی زدم تو صورت پسره،
اما لامصب از آهن بود.
ادمی نبودم که کتک بخورم...
پاهامو جمع کردم تو شکممو پاشنه ی پامو رویه قفسه ی سینش گذاشتمو هولش دادم...
romangram.com | @romangram_com