#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_8


_ مهديس _ باز چيه اول صبحى ....

_ پشت مانتوي من چيزي چسبيده ؟!

_ مهديس _ اره

_ چييييييييييييييييييييييييى ؟

_ مهديس _ دستت

_ مهديس من الآن باتو شوخي دارم ؟

_ مهديس _ نه عزيزم واقعيت همينه ... دستت دوساعته اونجاست ...

_ كجاى مانتوم آدامس چسبيده ؟

_ مهديس _ آدامس ؟

_ اره

_ مهديس _ بذارببينم .... واي چه آدامس بزرگي ... چه خوش رنگم هست

_ مهديسسسسسسسسسسسس

_ مهديس _ اسكلت كردن بابا ... بدو بريم استادم رسيد !....از تعجب چشمام گشاد شدو زيرلب زمزمه كردم ..._ كثافت .. بيشعور حاليت مي كنم ....به طرف استاد رفتم بهش سلام كردم ... چون خيلي ديرمون شده بود ... ديگه وقت حرف زدن نداشتيمو مستقيم سوار ماشين شديم ... استاد مي گفت قراره ببرتمون چالوس از اينجا تا اونجا 4 ساعت راه است ... اصلا هم حوصله جاده رو نداشتم ولي خوب چه ميشه كرد ؟!... مجبور بوديم ... براي اينكه حوصله مون سر نره صداي ضبط و بلند كردم يه آهنگ از احمد سعيدي گذاشتم كه هرسه تايي مون بلد باشيم ( به نام : خودمو يادم ميره ) و با صداي بلند همراه آهنگ شروع به خواندن كرديم ....

تورو از وقتي ديدمت نگاهت به چشام خورد ...

همه چي تو يه لحضه غيرتو براي من مرد ...

romangram.com | @romangram_com