#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_70


***

" مهديس "

زينگ .. زينگ ..

صداى زنگ در خونه بلند شد

مطمئن بودم كه اگه درو باز كنم با قيافه ى سپهر و خانواده اش روبه رو ميشم ، واسه ى همين اشتياق چندانى نداشتم و هيچ واكنشى نشون ندادم ... اما برعكس من مامان انقدر ذوق داشت كه يك وجب از زمين بالاتر راه مى رفت ، بى بى هم از صبح تا حالا از استرس همينطور داره راه ميره ، واقعا كه ... مثلا امدن خاستگاريه من .. اينا استراب دارن !

باصداى سلام و احوالپرسى مامان به خودم امدم و سريع به سمت در رفتم ، اول از همه يه خانوم جوان وارد خونه شد و پشت سرش هم يه خانوم نسبتاً سن و سال دار كه مشخص بود مادر سپهره ، با اينكه يكم مسن بود اما مشالا از يه دختر 18 ساله هم سرحال و خوشگلتر بود ، دستمو به طرف اون خانوم دراز كردم ... اولش نگاه مهربونى بهم انداخت و بعدش با خوش رويى دستمو فشرد ، بعد از مامان سپهر پدرشو پشت سرش هم خود آقا داماد وارد خونه شد ...

كت و شلوار قهواى سوخته ى خوش دوختى تنش كرده بود كه با چشماى قهوه ايش ست شده بود ... موهاشم مردونه داده بود ، لاكردار اين ته ريشش منو كشته ، با اينكه فقط يه ميلمتر موهه كه از صورتش زده بيرون ولى ما روح و روان من بازى ميكنه !!!!!

سپهر دسته گلى را كه اورده بودو به سمت من گرفت و لبخند مهربانى زد ...

منم با لبخند جوابشو دادم و گلو از دستش گرفتم ....

و مستقيم به طرف آشپزخونه رفتم ...

همه چيزو از قبل آماده كرده بوديم ، ميوه ها ، شيرينى ها ، شكلات ها ، فقط مونده بود چايى كه اونم منتظر بودم تا جوش بياد ..

سريع از توى كابينت يه گلدان شيشه اى شفاف برداشتم و تا نصفه از آب شيرين پرش كردم ....

سپس گل هايى را كه سپهر برايم آورده بودو يكى يكى داخلش چيندم ...

سعى مى كردم خودمو با اين كاراى معمولى سرگرم كنم تا متوجه ى گذر زمان نشم ....

بالاخره چايى جوش امد ... يك سينى بزرگ طلايى برداشتم و به تعداد افراد روش ، فنجون گذاشتم و همه رو پر از چايى كردم ...

romangram.com | @romangram_com