#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_59


لباسامو عوض كردمو موهامم خشك كردم .... كمى هم آرايش ملايمي كردم تا به اين چهره ى زرد و بى رنگ و روم نما بدم .

مامان _ مهديسسسسسس ... مهديسسسسسسسس ...

آخ اين دوباره آژيرش شروع كرد به كار كردن !!!!

_ بله .. الآن ميام ...

مامان _ مهديسسسسسس ...

اوف بهتره برم ببينم چيكارم داره تا خونه رو سرم خراب نكرده ...!!!

پله هارو دوتايكي پايين رفتم تا رسيدم تو هال ...

بى بى مشغول غذا دادن به گربه اش بود ... باباهم هنوز ازشركت برنگشته بود و مامانم تو آشپزخونه مشغول پختن غذا بود ...

سريع به طرف آشپزخونه رفتم از چند كيلومتري بوى فسنجونى كه مامان واسه ناهار بار گذاشته بود به مشامم ميرسيد ...

وارد آشپزخونه شدم ...

_ جانم مامان جان چرا انقدر دارى داد ميزنى ؟!

مامان _ يعنى چى اين چجور حرف زدنه ؟؟؟

_ مگه چجورى حرف زدم ؟ ... دارم مثل خانوما باهات حرف ميزنم ديگه .. شما دارى آژير ميكشى !!!

مامان با تندى جواب داد _ الآن تو خيلى مثل خانوما حرف زدى ؟؟؟...

پوزخندى زدم و خودمو لوس كردم و به سمت مامان رفتم ...

romangram.com | @romangram_com