#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_44
آرتان _ كوه تو بيابونه ! ...
وبا پوزخند اضافه كرد :
آرتان _ اوناهاشن 206 صحرا همين الآن پيچيد تو پارك ...
_ خوب پس تو برو پشت اون درخته قايمشو
آرتان _ چرا ؟!
_ ميخوام قافلگيرشون كنم ...
آرتان _ آخه ...
سرش داد زدم ...
_ برو ديگه ....
آرتان دستاشو به نشانه ى تسليم بالا برد و رفت و دقيقا پشت همون دختى كه بهش گفتم پنهان شد .
كمى كشيد كه صداى جيغ چرخاى ماشين صحرا كه در عين ترمز به اسفالت كشيده مى شدند گوشامو كر كرد ...
و توجه ام را به خودش جلب كرد ....
صحرا و مهديس از ماشين پياده شدند و با قيافه ى حق به جانبى به طرف من امدند ....
صحرا _ نامرد تو تا چشمت به خانواده ات افتاد منو مهديسو يادت رفت ...
مهديس _ اى آدم فروش ....
romangram.com | @romangram_com