#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_42
...
وقتى آرتان پيچيد توى كوچه مون نگاهى به ساعت ماشينش انداختم كه 12:00 را نشون ميداد ...آرتان ماشينشو جلوى درخونه مون پارك كرد ..._آرتان _ به احتمال زياد جواب آزمايشا پسفردا آماده ميشه ... زنگ ميزنم بهت خبر ميدم .با ترس پرسيدم :_ اگه جواب آزمايش هامون منفى باشه .. قانون ميتونى جلوى ازدواجمونو بگيره ؟!...آرتان باخنده جواب داد :_آرتان _ اين سوال عاشق هاست .... نه بابا قانون كارى باما نداره كه ... فقط اگه جواب منفى باشه نميتونيم بچه داربشيم يا اگر بشيمممكن بچه مون مُنگل بشه !....
با پوزخند جواب دادم :_ هه ... تو بخوايى نخوايى اگه بچه ات به خودت بره مُنگل ميشه !
آرتان پوزخند مسخره اى زد _آرتان _ هه .... من همون موقعه كه امدم خاستگارى ميدونستم كه بچه مون منگُل ميشه ...
با اخم نگاهش كردم و گفتم :_ خداحافظ ...
و از ماشينش پياده شدم و به سمت خونمون رفتم ...دستمو روى زنگ در گذاشتم ..مامان _ كيه؟ _ منم مامان درو بازكن ..._مامان _ تران ... آقا آرتانم بگو بياد تو...نميتونستم مقاومت كنم .. چون آرتان درست با ماشينش جلوى درخونه ايستاده بود و منتظر بود تا من برم
تا امدم حرف بزنم آرتان گفت :_ چشم مزاحمتون ميشم....مامان درو باز كرد و آرتانم بدون تعارف وارد خونه مون شد ...متعجب نگاهش كردم ... اما اصلا به روى خودش نياورد ...
...
وارد خونه كه شديم مامان به استقبال آرتان آمد .. و باهاش سلام و احوالپرسى كرد ... منم خيلى رسمى به مامان سلام كردم و به اتاقم رفتم .... بابا هنوز از سركار برنگشته بود ..... سريع يه مانتوى كرم رنگ از كمدم بيرون اوردم و پوشيدم ..... بعدشم يه شال قهواى سرم كردم .... از قبل آرايش داشتم واسه همين ديگه احتياجى نبود دوساعت جلوى آينه وايسم و خودمو درست كنم !از اتاق رفتم بيرون ...مامان توى آشپزخونه داشت چايى درست مى كرد و آرتانم روى كاناپه ى هال نشسته بود و مشغول خوردن آبميوه اى بود كه معلوم بودش مامان از قبل درست كرده بود ...به سمتش رفتم ..آرتان با ديدن من متعجب بهم خيره شد ...از خجالت سرخ شدم ... به طرفش رفتم و روى صندلى كناريش نشستم ..مامان با ديدن من سريع از آشپزخونه بيرون امد و گفت : ترانه مادر بيا آبميوه بهت بدم بخورى آزمايش دادى حالت بد ميشه _ نه .. ممنون خود آقاى پارسا برام آبميوه گرفت ....
مامان نگاهشو رو به آرتان چرخوند ..._مامان _ دستت درد نكنه آرتان جان ... خدا انشاالله خيرت بده !.._آرتان _ خواهش مى كنم وظيفه ام بود. نميدونم چرا مامان انقدر با آرتان صميمى شده بود ... كم مونده دست بندازه گردنش !_مامان _ ترانه چرا انقدر زود امديد خونه .... خوب آقا آرتانو مى بردى يكم شمالو نشونش ميدادى ..._ آخ ... مامان حالم بد بود ..._مامان _ يعنى چى دختر ؟!.... پاشيد ... پاشيد تا من غذا رو آماده مى كنم شماهاهم بريد بيرون يه دورى بزنيد ...تا امدم حرف بزنم آرتان پريد وسط حرفم :_آرتان _ پاشو ترانه ... مادرات راست ميگه ... پاشو ...دلم ميخواست بگم نمييام ولى مجبوربودم باهاش برم ..... لباسام خوب بود فقط به اتاقم رفتمو از توش كيفمو برداشتم و رفتم دم در،آرتان با مامان خداحافظى كرد و دنبالم امد ...از وقتى كه امديم شمال صحرا و مهديس و نديدم خيلى دلم براشون تنگ شده ... بهتره كه به اون دوتا هم بگم باهامون بيان بيرون ، با آرتان سوار ماشينش كه شديم بهش آدرس پارك جنگلى آملو دادم كه پارك خيلى سرسبز و با صفايى بود .... اونم مستقيم به طرف پارك رفت ..... تو راه بوديم كه من گوشيمو از توى كيفم در اوردمو شماره ى صحرا رو گرفتم صحرا بعد از خوردن چند بوق بالاخره تلفنش راجواب داد و با صداى گرفته اى گفت:_ بله ...
_ سلام ... چى شده ؟!....
صحرا _ ترانه نميدونى اين سه روزه كه امديم شمال 24 ساعته دارم گريه مى كنم ....
_ چرا ؟!!
صحرا _ پشت تلفن نميتونم برات توضيح بدم .. بايد يه جاباهم قرار بزاريم ...
_ آره ،اتفاقاً منم واسه ى همين موضوع بهت زنگ زدم ، من دارم ميرم پارك جنگلى آمل سريع برو دنبال مهديس وخودتونو تا چند دقيقه ى ديگه برسونيد_صحرا _ باشه ... الآن ميايم ..._ بدو ... فعلا خداحافظ .گوشيمو قطع كردمو انداختمش توى كيفم ..._آرتان _ دوستات دارن ميان ؟!
romangram.com | @romangram_com