#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_30
***
صحرا با سرعت بالايى رانندگى مى كرد كه اين باعث شده بود ترس بدى تو دل منو مهديس بيفته ....مهديس كه مدام صلوات مى فرستاد و دعا مى كرد كه سالم برسيم ...ولى من .. نه .. عين خيالم نبود ... با عصبانيت نشسته بودم سرجام و از پنجره به جاده ى خشك و بى آب و علف خيره شده بودم...و ثانيه شمارى مى كردم كه كى از شر اين جاده ى لعنتى خلاص بشيم !....
پايان فصل دوم ...
فصل سوم
اميدوارم تا حالا از اين رمان لذت برده باشيد .
" مهديس "
با صداى ترمز ماشين از خواب بيدار شدم ...نگاهى به دور ورم انداختم ... كمى كشيد تا يادم بياد كجام و چه اتفاقى افتاده ....ترانه بغل دستم خوابيده بود ... و صحرا هم داشت رانندگى مى كرد ..... يعنى هنوز نرسيديم ؟!..از پنجره ى ماشين به تابلو هاى سبز رنگ جاده خيره شدم ، آمل پنج كيلومتر ديگه ..پس خيلى نزديكيم .... با خوش حالى نشستم سرجام و گوشيمو از تو جيبم در اوردم و به مامانم زنگ زدم ..بعد از خوردن چند بوق مامان تلفنو جواب داد ...
_ الو .. سلام مامانى....
_ قربونت برم ... من دلم برات يه ذره شده !
_ حدث بزن ....
_ آره ... داريم ميايم شمال
_ الهى فدات شم اينجورى نگو .... ما ، پنج كيلومترى آمليم
_ چشم ... چشم حتما .. خداحافظ .
romangram.com | @romangram_com