#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_17
متعجب به سمتش برگشتم : _ 20 تومن چيه خانوم من فقط شيشه رو كشيدم پايين !
دختر بلند و مستانه خنديد و باكلى اِشوه گفت : _ بيخيال بابا كسى كه اينجا نيست راحت باش ، البته چون خيلى خوشگلى و خوشتيپى باهات يكم راهم ميام نگران نباش ...ولى اينم بگما 15 تومنشو قبل از شروع كار مى گيرم .. ( نيشخندى زد) نازنكن ديگه ، خيالت راحت قيمتم از بقيه پايين تره !
سرمو به نشانه ى تاسف تكان دادم و با نيشخند گفتم : خداحافظ
و شيشه رو كشيدم بالا و راه افتادم .
***
" صحرا "
انقدر دلم براى پوريا تنگ شده بود كه حساب نداشت ... نميتونستم از خودم دورش كنم ... پوريا بردار بزرگ منه ... اون بخاطر شغلى كه داره همش مجبور از خانه و خانواده اش دور باشه ... الآن نزديك يك سالى بودش كه پوريا رو نديده بودم واسه ى همينم خيلى دلم براش تنگ شده بود ...._پوريا_ صحرا تورو خدا ولم كن خفه شدم ! ...با تعجب از خودم دورش كردم و گفتم :_ چيكار كنم ؟! .... خيلى دلم برات تنگ شده بود ! ...._پورياخنديد_ الهى من قربون اين خواهر مهربونم برم ... اين دل مگه تنگم ميشه ! ....با شيطنت ادامه دادم : _حالا شده ديگه !خوب داداشى... چى شده يادى از خواهر كوچولوت كردى ؟!....
_پوريا_ راستش من از صابكارم يه .. يه هفته اى مرخصى گرفتم كه برم شمال پيش مامان بابا .... آخه ديگه طاقت دوريشونو ندارم .... تو راه بودم گفتم بيام تهران يه سرى هم به اين خواهر بى معرفتمون بزنيم ! ..... راستى ببينم اون پسره كه بود اوردت اينجا ؟!...به مِن مِن افتادم و با ترس بريده بريده گفتم :_ هيچكس ..... يكى از هم كلاسى هامه ... برگه هاش دست من بود احتياجشون داشت واسه همين بردم بهش بدم ... ديگه گفت دير وقته خودش منو رسوند ! ....( وايى ... خدا خفه ات نكنه دختر اين چه داستانى بود سرهم كردى گفتى به اين ؟!..... )پوريا ابروهاشو بالا انداخت و با تعجب گفت :پوريا _ اِ .... كه اينطور ...سعى كردم بحث را عوض كنم _ آخ .. انقدر تو رو ديدم خوش حال شدم كه به كل يادم رفت تعارفت كنم بياى تو ..به طرف در خونه رفتمو كليدمو انداختم توش و درو باز كردم .... تمامى چراغ ها خاموش بود .... مثل اينكه ترانه و مهديس خوابيدن .... دست پوريا رو گرفتمو به طرف اتاقم بردمش .... چراغ اتاقمو روشن كردم ...._ شام خوردى ؟! .._پوريا_ آره .. تو راه كه داشتم ميومدم يه چيزى خوردم ...._ خيله خب .._پوريا_ اون دوتا ديگه كجان ؟! ... ترانه ومهديس ؟! ....( پوريا از بچگى ترانه و مهديسو ميشناخت .... )_ تو اتاقاشون خوابيدن .._پوريا_ باشه ... پس ماهم بخوابيم .....
به طرف كمدم رفتمو يه پتو با يه بالشت براى پوريا اوردم .... هرچى بهش گفتم بيا رو تخت باهم بخوابيم قبول نكرد .... گفت نه ... من رو كاناپه راحت ترم ! .... آخرشم روى يه كاناپه ى دربو داغونى كه گوشه اتاقم بود خوابيد ....
" مهديس "
زينگ .... زينگ ....
صداى ساعت رو ميزى اى كه روى عسلى كنار تختم بود بلند شد .... با خستگى دستمو از زير پتو بيرون اوردم و كشوندمش طرف ميز ... كمى كشيد تا تونستم ساعتو پيدا كنم .... ضربه ى محكمى به روى ساعت زدم .... تا صداش خفه شد ! نفسمو با صدا بيرون دادم با خستگى از روى تختم بلند شدم و به طرف دستشويى رفتم ..... آبى به سرو صورتم زدم و از اتاقم رفتم بيرون ..._ ترانه .... ترانه ... بيدارشو .. امروز نوبت توهستش كه صبحونه ....ديگه نتونستم حرفمو ادامه بدم .... خداى من اين ديگه چيه ؟! .... اصلا باورم نميشه .... چشمام از تعجب گشاد شد ...يه جفت كفش مردونه بغل كفش صحرا جفت شده بود ! ..._ خداى من صحرا چيكار مي كنى تو ؟!.....سريع به طرف اتاق ترانه دويدم و بدون اينكه در بزنم وارد اتاقش شدم و درو با شدت بستم ... ترانه با صداى بسته شدن درازخواب بيدار شد ....._ترانه _ چه خبرته اول صبحى ؟! ..._ تران ... ترانه ....ترانه با كلافگى گفت :_ هاااااااااااااااان ..._ صحراااااا ... صحراااااا ...ترانه _ درست حرف بزن ببينم چى ميگى ._ صحرا ... صحرا ديشب با يه پسر امده خونه ! ..ترانه _ چيييييي!_ هوى آروم گوشام كر شد ! ..._ترانه _ تو مطمئنى ؟! ...._ آره ... خودم كفشاشونو دم در ديدم ... به نظرت كيه ؟! ..._ترانه _ خوب معلومه ديگه .. يعنى پندار ديشب انقدر راحت مُخ صحرا رو زد ... كه به اين زودى كار به اتاق خواب كشيد ! .._ خفه شو ! ...._ترانه _ اِه ... حالا چرا ميزنى ؟! ...._زودباش بيا بريم ببينيم كيه ! ..ترانه از روى تختش بلند شد و به طرف كمدش رفت ..._ چيكار مى كنى ؟! ...ترانه _ خوب معلومه ديگه احمق جون ... ميخوام شال سرم كنم ... هرچى باشه مشوقه ى صحرا امده ديگه ! ....نيم خيز شدم روى تختو با لشتى رو برداشت و پرتش كردم سمت ترانه ..._ترانه _ خيله خب ، آروم باش ....
_ به جاى اين مسخره بازى ها بيا بريم ببينيم اونجا چه خبره ! ...._ترانه _ باشه بريم... از اتاق ترانه رفتيم بيرون و آروم ... آروم به سمت اتاق صحرا قدم برداشتيم ... دستم روى دستگيره در گذاشتم تا درو باز كنم .. اما ترانه مانع شد با لحن تمسخر آميزى گفت :_ترانه _ صبر كن .. صبر كن .. در بزن شايد لباس تنشون نباشه ! ...محكم زدم پس كله اش ..._ ميشه تو دو دقيقه جدى باشى ؟!.._ترانه_اوكى.. لاى درو آروم باز كرد و يه چشمى توى اتاقو نگاه كردم .... ترانه _ چيه ... چيه ... دست صحرا بچه مچه نيست ؟!....با عصبانيت برگشتم و نگاهش كردم ... خودش با ديدن عصبانيت تو چشماى من خفه شد ....صحرا روى تختش خوابيده بود ... هيچكسم ... نه ... يه پسرجوان تقريبا بيست و چهار پنج ساله روى كاناپه ى اتاق صحرا دراز كشيده بود ... چون پتو روى صورتش بود چهره اش را نمى تونستم تشخيص بدم ... اما مطمئنن پندار نبود!..._ترانه _ آخ مهديس برو انور تر منم ميخوام ببينم ...ترانه هل محكمى به من داد ... اما من يه ميليمتر هم از جام تكون نخوردم و حتى برنگشتم كه تو صورت ترانه نگاه كنم ..._ترانه _ مگه دارى فيلم 18+ نگاه مى كنى كه نميتونى ازش دل بِكنى ؟! ....با عصبانيت برگشتم طرفش ..._ چيه ... چى ميخوايى ؟! ...در همين موقع صداى خميازه ى صحرا بلند شد ... مثل اينكه از خواب بيدار شده .... ديگه نتونستم تعادل خودمو حفظ كنم حسابى ترسيدم و هول شدم....واسه همين دراتاق و در باز شد و من و ترانه پرت شديم روى زمين !
***
"صحرا"
romangram.com | @romangram_com