#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_149
_همزادت !
_درد ( فهميدم منظورش صحراست !)
_مهديس_ خب ديگه صدات واسه ام تكرارى شد قطع مى كنم ... كارى ندارى ؟!
_من از اولم كاريت نداشتم !
_بميربابا خداحافظ!
امدم يه فحش آب دار بهش بدم كه بوق اشغال تلفن تو گوشم پيچيد .. بيشعور تلفنو قطع كرد ... بخدا اينا دارند روز به روز منگاتر مى شند ... شفا نميده كه !
تلفنمو پرت كردم سمت تختمو به كارم ادامه دادم ...
***
" صحرا "
تقريبا همه چيز اماده بود ، چمدونامو بسته بودم و گذاشته بودم دم دراتاقم ؛ قبلا همه ى فكرو ذكرم شده بود فرانسه و خارج از كشور اما حالا احساس ميكنم اگه برم دلم براى ايران و بابا و مامان تنگ بشه ...
خيلى دوست داشتم قبل از رفتن يه بار ديگه پوريا رو ببينم اما صابكارش بهش اجازه ى مرخصى نداده بود !
آه بلندى كشيدمو به طرف هال رفتم مامان از ديروز تاحالا آبغوره گرفته و يه گوشه فقط داره گريه ميكنه ... منم كه از گريه ى مامان عصابم خورد مي شد دلم ميخواست بزنم زير همه چيزو خارجو كلا بيخيالشم .... اما حيف .. ديگه واسه اينكارا خيلي ديرشده بود !
در اتاقمو بستمو رو به راه پله ها ايستادم ...
آخ كه من بيشتر از همه دلم واسه اين پله ها تنگ ميشه ... نشستم روى نرده ى پله هاى سنگيمونو ليز خوردم به سمت پايين ..
_ هوووووووورااااااااااااااااااا ...
romangram.com | @romangram_com