#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_142
_ شبتون بخير
هركى به طرف ماشين خودش رفت و همه رفتن ...
فقط من مونده بودم با پندار كه ماهم كمكم ميخواستيم جمع كنيم و بريم ...
حسابى سنگين شده بودم بايد كمى پياده روى ميكردم ...
_ پندار من پياده ميرم تا سرخيابون تو بيا اونجا سوارم كن
پندار _ چرا ؟
_ خيلى سنگين شدم واسه همين
پندار _ باشه برو
ديگه منتظر جوابى نشدمو راهمو كج كردم و پياده به راه افتادم ...
سوز سردى درحال وزيدن بود با اينكه دو روز بيشتر تا آغاز فصل بهار نمانده بود اما هوا همچنان سرد بود ... دستانمو زير بغلم بردمو چند بار بالا پايينشون كردم ... نگاهى به ساعت مچى ام انداختم نزديكاى 12:30 شب بود ... خيابون هم مانند لب دريا خلوت و خالى بود ترس بدى به جونم افتاد كه خدا رو شكر زود تمام شد ، چون ماشين پندار از دور ديده مى شد كه داشت به سمتم ميومد ...
يعنى من ديگه غلط بكنم تنهايى بيام پياده روى ...
منتظر پندار بودم تا بياد سوارم كنه اما اون با سرعت از جلوم رد شد و رفت !
حسابى جا خوردم ....
اولش فكر كردم شايد پندار نبوده و اشتباه گرفتم اما وقتى دور زد و برگشت طرفم مطمئن شدم ...
پندار شيشه ى ماشينشو داد پايين و باخنده به من نگاه كرد
romangram.com | @romangram_com