#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_110


هومن به سختى بلند شد و در بين درختا گم شد ... نفسى از روى آسودگى كشيدم و سرمو تكيه دادم به درخت پشت سرم ... يه لبخند زدم

و زيرلب گفتم :

_ خدايا ممنونتم ... نوكرتم

پندار _ خوبى صحرا ؟

چشمامو بازكردمو گفتم :

_ به لطف تو آره

پندار _ چرا باهاش امدى اينجا ؟

_ من نيومدم به زور اوردم

پندار _ خب چرا بهش اجازه دادى به زور بيارتت ؟!

_ پندار من اگه زورم بهش مى رسيد ، خودم از دستش فرار مى كردم و ديگه محتاج كمك تو نمى شدم

پندار نفسشو بيرون داد و گفت :

_ بهتره بلند شى زودتر بايد برگرديم

تازه ياد مامانم افتادمو گفتم :

_ وايى مامانم !

و بلند شدم و با پندار راه افتاديم ... از پندار با لبخند پرسيدم :

romangram.com | @romangram_com